#اشک_آتنا_پارت_32


من:سلاام بي بي صبحتون بخیر اوووه هانی خوشگل شدم؟

چشمای سالار داشت ازاین تغییر رفتارم میزد بیرون وفقط سکوت کرده بود بعدبااخم کوچیکی گفت:اره خوبه بیاصبحونه بخوریم که دیرم شده...

روی صندلی هامون نشستیم...

من:راستی سالار شغل توچی هست؟

سالار:مهندسیه معماری..البته یه پاساژ هم دارم که اگه وقت شد میبرمت...

من:اهان بعد توچندسالته؟

سالار:۲۵

من:یکی یکدونه هم که هستی دیگه اره؟

سالار:اره..میشه بپرسم چرا اینارو میپرسی؟

من:همینجوری...

سالار:باشه بخور...
بعدرفتن سالار حوصلم سررفت وتصمیم گرفتم واسه ی ناهار زرشت پلو درست کنم...

برنجارو ابکش کردمو مرغ هاروهم سرخ کردم...تقریباهمه چیزحاضربودو فقط سفره مونده بود...

داشتم سفره میزاشتم که سالار اومد...

من:سلام..خسته نباشید

سالار:سلام..ممنون

من:تادوش بگیری سفره حاضره...

بعدبیست دقیقه اومد بیرون وروی صندلی نشستیم...درقابلمه رو بالا گرفتم عطرغذا پیچید...

romangram.com | @romangram_com