#اشک_آتنا_پارت_31
من:پنجره...
رفت سمت پنجره گفت:باد بود پس نمیترسی دیگه؟
چیزی نگفتم وگفت:بیا تواتاق فقط شب که جفتک نمیزنی؟
یه چپ نگاش کردمو گفتم:نه...
به سمت اتاق رفتیم ودرو باز کرد...
سالار:بفرما بانو...
من:میگما نمیشه روی زمین بخوابی؟
سالار:دیگه چی خونه ی منه وروی زمین بخوابم برو بخواب ببینم...
بافاصله از هم دراز کشیدیمو من پشتمو کردم بهش...
سالار:نیاز نیست اینقدر از من بترسی میدونستم که یه حس هایی به عرشیاداری اما من دیگه شوهرتم نمیگم رسمی امادلم میخواد حداقل عاشقم نیستی عیبی نداره زور نیست ولی ازم متنفرنباشو عرشیارو ازفکرت بنداز بیرون اینجوری حداقل خیالم راحته که کسی توی دلت نیست....به حرفام فکرکن اتنا...
یکم توی فکررفتمو واقعا حق باسالاربودمن به عنوان زن سالارحق نداشتم به عرشیافکرکنم پس تصمیم گرفتم عرشیاروفراموش کنم...
بانورخورشیدی که به چشمام میخورد بیدارشدم...باهمون لباس وباهمون موهای بهم ریخته رفتم بیرون...
اوهووو این اقا گوریلرو ببین داره صبحونه حاضرمیکنه...
یهو رفتمو بلندگفتم:سلاااام...
تندبرگشت سمتمو گفت:این چه وضعشه سلام صبحت بخیربرو به سرو وضعت برس زن شلخته نمیخوام...
من:باووشه...
رفتم دوباره توی اتاق خوابو صورتمو شستم یه بلوز سبز روشن با شلوار زرد پوشیدم وموهامم دم اسبی بستم بایه رژ زرشکی ورفتم پایین...
romangram.com | @romangram_com