#اشک_آتنا_پارت_30


من:بفرما به گوشم...

سالار:توی این خونه قانون هایی داره اولیش اینکه چه غذابخوری وچه نخوری باید سرسفره بشینی دوم اینکه ازرستوران واینا خبری نیس وغذا میپزی وسوم اینکه من دیشب نتونستم تاصبح بخوابم وتازه بخاطراینکه مامان اینا مثل امروز یکدفعه سرزده نیان باید پشت داخل اتاق بخوابم...

من:خب دیگه چی اصلا میخوای لباساتم برات بشورم؟

سالار:نه ممنون اون کارلباسشوره..شما وظیفه ی خودتو انجام بده...

من:بادوتای اولی موافقم واخریو موافق نیستم...

سالار:پس میتونی خودت داخل حال بخوابی...

منک ازتاریکی سکته میزدم واما واسه اینکه کم نیارم گفتم:باشه...

شب شدو یه بالشت وپتو گرفتم که روی کاناپه بخوابم وخدامیدونست داشتم سکته میکردم...

سالار:برقاروخاموش کنم؟

من:نه نه خودم خاموش میکنم...

سالار:نکنه میترسی؟

من:نه کی همچین حرفی زده اونم من بترسم؟

سالار:باشه شبخوش خانوم زند...

دادزدموگفتم:کیااازند نه زند...

گفت:خب هموون...

اروم بلندشدمو برقارو خاموش کردم وازترس توی پتو جمع شده بودم یکساعت گذشتو کم کم داشت چشمام بسته میشد که صدای باد اومد که به پنجرها میخورد ومن یه جییییغ بلند بی اراده زدم...

سالار:چیه چیشده؟چراجیغ میزنی؟


romangram.com | @romangram_com