#اشک_آتنا_پارت_28
اروم اشکاموپاک کردم اما انگار اشکام نمیخواستن بندبیان...سالار درخونه رو بازکردو واردشدیم...یه خونه نقلی بود وبادکوراسیون سبزومشکی وچندتاپله میخورد به بالاوفکرکنم اتاق خواب وسرویس بهداشتی بود...
سالار:بیابریم اتاقو نشونت بدم...
دنبالش راه افتادم ورفتم بالا...وای خدا اینجا که فقط یه اتاق هست پس چرا دوخوابه نیست...دراتاقوباز کردویه تخت بزرگ دونفره بود...
سالار:نگران نباش روی کاناپه میخوابم...
دروغ نگم یه لحظه دلم واسش سوخت واماخب به من چه میتونست دوخوابه بگیره...
لباسمو به زور دراوردمو میخواستم موهامو بازکنم اما حال نداشتم همونطور خوابیدم تاصبح اما سرم ترکیدتاصبح...ساعت یازده بود که باصدای دراتاق بیدارشدم...سالار باعجله اومد داخلو گفت:اتنا بدو مامان اینا اومدن...من هنوز گیج خواب بودمو سالار اومد دستمو گرفتوبلندم کرد خودش اروم موهامو بازکردوگفت:اتنا سوتی ندی تروخدا اینا فکرمیکنن ماعاشق ومعشوقیم بدو برو حموم...منم رفتم حموم وبعدتعویض لباسمو پوشیدن یه لباس مشکی باشال زرشکی وشلوار زرشکی اومدم بیرون...
مادر عرشیا نسترن جون با بی بی اومده بودنو یه عالمه وسایل تودستشون بود...من:سلام خوش اومدین...
بی بی:دخترم چرا سیاه پوشیدی مثلا تازه عروسیا...
سالار:بی بی اتنا حواسش نبود...
منم یه لبخندازروی اجبار زدم ونسترن جون هم گفت:سلام عروس گلم حالت خوبه؟
من:مرسی ممنون به خوبیه شما... چای میخورین یاقهوه براتون بیارم؟...
بی بی:نه دخترم توبشین از صورتت معلومه حالت خوب نیست رنگ وروت پریده من درست میکنم...
من:اما من خوبم تازه از حم...
سالاربین حرفم پریدو گفت:عزیزم بی بی راست میگه بیا کنارم بشین...
چشمام شده بود چهار تا اینا چرا اینجوری ان...
رفتم کنارش یکم بافاصله نشستم وسالار نزدیکم شدو دستشو انداخت دور گردنم وگفت:خوبی خانوم؟
من:ممنون خوووبم...
romangram.com | @romangram_com