#اشک_آتنا_پارت_27


سالار:الوووکجایی سه ساعت دارم صدات میکنم دستمالوبگیرصورتتوپاک کن میدونستم یه حس هایی نسبت به عرشیا داری اما نمیدونستم تااین حد هه...

به خودم اومدمو بادستمالی که سالارگرفته بودطرفم اشکاموپاک کردمو اصلا به حرفش توجهی نکردم...

اهنگ تانگو زدن وخواننده اعلام کردعروس ودامادبیان وسط اما من مثل یه عروسک خیمه شب بازی بودم که باحرکات سالار تکون میخوردم...


اهنگ ملایمی بودومن توی دنیای حال نبودم ودستم توی دست سالاربودواون بادست دیگش کمرمو گرفته بوداروم به کمرم فشاری دادو با اخم غلیظی گفت:خوب برقص دختر پامو فلج کردی ازبس لگد زدی...

من:.......

من فقط جسمم اینجابودوروح وقلبم کنارعرشیایی که باعصبانیت وقتی که شروع به رقص کردیم بلندشدوباقدم های تندوسریع ومحکم ازتالارخارج شدومن به جای خالیش زل زده بودم...

سالارکنارگوشم باعصبانیت گفت:اتنا باتودارم حرف میزنم اینقدراون بیشعورونگاه نکن فهمیدی؟..بعدفشاری به دستم داد که بافشارش به خودم اومدم وسرمو انداختم پایین تااهنگ تموم شد...


بقیه عروسی ونفهمیدم چطورتموم شدوفقط تازه به حال خودم برگشتم دیدم که کناریه خونه ی اپارتمانی وایسادیم وبی بی اینا دارن ازمون خداحافظی میکنن...

بی بی:مواظب دخترمون باش اقاسالار...

سالار:چشم بی بی جون...

یه چپ نگاش کردم یعنی اینکه بسه اینقدر خودتو لوس کردی...

بی بی روبغل کردمو بغضم گرفت وهردومون شروع کردیم به گریه کردن وپدرجون مارو جداکرد...

پدرجون:دخترم مادیگه بریم کاری داشتی بهمون زنگ بزن...

منک یکسره گریه میکردم فقط سرمو تکون دادم...

داخل اسانسور رفتیم من همچنان داشتم اشک میریختم به سیاه بختیه خودم...

سالار:خفه میشی یاخفت کنم؟


romangram.com | @romangram_com