#اشک_آتنا_پارت_25
بی بی :خب چرا اقاسالارو نگفتی بیاد داخل اونم میخورد باما...
من:کارداشت...
بی بی:باشه دستش درد نکنه یکمم کمرم دردمیکرد که خوداقا سالارزحمت غذاروکشید واقعا خیلی باشعور وبا ادبه...
من:اووف اینم فقط سالار رفت سالار اومد دوروزه منو فراموش کردن...
غرغر زنان به اتاقم رفتمو لباسمو عوض کردم اومد پایین واسه ناهار...
امروزم خیلی زود گذشت ومن غرق توی خاطرات قدیمیم و عرشیابودم...
باصدای ارایشگر به خودم اومدم:إه اتنا خانوم گریه نکن ارایشت پاک میشه چرا گریه ماهممون ازدواج کردیم دیگه به عشقت رسیدی...بعدشروع کردخندیدن ونمیدونست من امروز بدترین روز زندگیمه ونه تنها به عشقم نرسیدم بلکه به قاتل ارزوهام رسیدم وچقدر از این بابت ناراحت بودمو هرلحظه که میگذشت ازسالار متنفرتر میشدم...
ارایشگر بالاخره بعد یکساعتو نیم ولم کردو گفت:برو لباستو بپوش بعد توی آیینه نگاه کن خوشگل خانوم...
رفتم لباسمو تنم کردم که یه پیراهن عروس دکلته بود وبالاش توری میخورد واستین سرب بود وازکمرش هم پرچین بود چون من اندامم باریک بود بهم میومد...
رفتم داخل سالن وارایشگر آیینه هارو برداشت ازتعجب لال شده بودم وااای این واقعا من بودم موهامو به رنگ شرابی کرده بودنو با صورت سفیدم خیلی میومد ویه مدل قشنگم وساده هم درست کرده بود ابروهام که حالا تمیزتر شده بودو قهوه ایه روشن کرده بودن واین واقعا به صورت ظریفم میومد مخصوصا با اون ارایش کمرنگ تعریف نباشه ولی حسابی خوشگل شده بودم...
داشتم کفشامو میپوشیدم که خبردادن داماد اومده هه اونم چه دامادی...
دروبازکردمو بیرون رفتم سرم پایین بودو لباسمو درست میکردم که یکدفعه یکی گفت:سلام...
سرمو گرفتم بالاوخشکم زد إه این همون سالار هیولای خودمونه؟!؟چه جذاب شده بود هیکلش باکت وشلوارسرمه ای خوش دوست خیلی قشنگ ترشده بود..من چرا تابحال دقت نکرده بودم که موهاش یکمی بلنده وروی گونه اش ریخته وچشماش عسلیه.. ازحق نگزریم باوجودپاشنه بلندبازم بهش نرسیدم...
سالار:هوی خوردی منوها...
من:ایییشش...
فیلمبردارم که یکسره فیلم میگرفت یه چپ نگاش کردمو رفتم سمت ماشین...
romangram.com | @romangram_com