#اشک_آتنا_پارت_24

سالار:خب معلومه که دارم...

من:اولن اینکه مابهم محرم نیستیم فکرنکن بغلم کردی چیزی نگفتم همه چی تمومه دومن نکنه میخوای بعد ازدواج بریم توی خونت زندگی کنیم؟!

سالار:وای خدایا توبازم اولن ودومت شروع شد انگارنه انگار که دو دیقه پیش گریه میکردی تازه خانوم زند همه ی عروس ودامادها میرن خونشون...

من:نههه من نمیام

سالار:اونوقت ازدواج میکنیو بازم پیش بی بی اینا میمونی خنده داره

من:خب میگی چیکارکنم؟

سالار:هیچی میای خونم منم بهت کاری ندارم توام فکرنکن بغلت کردم عاشق چشمو ابروت شدم فقط میخواستم که دیگه نق نزنی...


دیگه بحث کردنو ادامه ندادمو اونم حرکت کرد سمت یه رستوران...

سالار:جوجه هاروسفارش دادم برای بی بی اینام سفارش دادم که ببری خونه...

من:برای بی بی چرا مثلا داری خودتو داماد نمونه نشون میدی؟

سالار:تواینطورفکرکن...

ازجواب وتندش عصبی شدمو برگشتم سمت در وبه بیرون نگاه کردم واقعامن چطور بااین ادم کنار بیام ومیدونم زندگی باهاش خیلی سخته ومن شاید نسبت به سالار خیلی ریلکس ترباشم واون خیلی غیرتی وحساسه وبه هرچیزی گیرمیده...


سریع رفتو جوجه هارو اورد وباپلاستیک گزاشت روپام...

دم درپیادم کردوحتی نزاشت من برم داخل ومن چقدر ازاین رفتار دلخور شدم چون عرشیای مهربونم همش وامیستاد من برم داخل وبااینکه فردا زن رسمیه سالار میشم بازم دلم وروحم متعلق به عرشیاست واین ادم مغرور وخودخواه وتعصبی ونمیتونم داخل دلم راه بدم...

من:سلام بی بی ناهار نمیخواد درست کنی سالار جوجه گرفت واسه همه...

بی بی:خاک توسرم کنار لبت چی شده دخترم؟

من:هیچی خورد به درماشین نگران نباش مهم نیست...

romangram.com | @romangram_com