#اشک_آتنا_پارت_23


من:من اومده بودم بی..بیرون...

سالار:تو بیجا کردی اومدی پارک به این خلوتی..دیگه صداش اوج گرفته بودو دادمیزد..سالار:تومیفهمی اگه من نبودم اونا میبردنت چی میشد هااان باتوام لال شدی خوب بلبل زبونی میکردی که...

من:من فقط اومده بودم بیرون یکم هوابخورم...

سالار:خفه شو گفتم خفه شو ویک کلمه هم حرف نزن اگه حرف بزنی...

من:اگه بزنم چی؟اصلا به توچه؟فدای سرم میبردنم دیگه اینهمه بلا به سرم اومد اینم روش اصلا...باسیلی ای که زد یک طرف صورتم اتیش گرفت قلبم مثل گنجشک میزدو بارون هم زیادترشده بودلباسامونم خیس شده بود ازگوشه لبم یکمی خون میومد اما دل من بیشترخون بودومنه ناز پرورده حتی مادروپدرمم روم دست بلندنکرده بودن چشمام پراشک شدوبا بغض توی چشماش نگاه کردم...دستمو محکم گرفتو منو به سمت ماشین کشوند...
من ازاینکه یکی بهم دستوربده متنفرم وخیلیم لجبازم...دستمو ازدستش کشیدم بیرون ودرحالی که بغض داشتم گفتم:اصلا..اصلاکی بهت گفت من اومدم بیرون؟

سالار:بی بی گفت الان وقت اینا نیس سوارشو که خیس شدیم...

من:مثلا اومدم که اخرین روز مجردیم تنها باشم اما...اما مثل اینکه دیگه تااخرعمرم نمیتونم...بعدنتونستم گریمو نگه دارمو جلوی سالار زدم زیرگریه...

سرم پایین بودواشک میریختم که دستی دورم پیچیدو توی یه بغل امن وگرم جا شدم حتی گریه کردنمم یادم رفت وباوجود اینکه سردم بود ولی با درآغوش گرفتنم گرمه گرم شدم...

سالار:دیگه گریه نکن خانوم کوچولو اخه خیلی زشت میشی تازه منک نمیخوام زندانیت کنم نگفتم که بیرون نرو گفتم ازم اجازه بگیرو برو حداقل اطلاع داشته باشم...

ازبغلت خواستم بیام بیرون که نمیتونستم واروم گفتم:ولم کن یکی میبینه...ولی خودمم میدونستم که کسی نیس اینجا وتوی این بارون...

من جوجه بودم درمقابلشو اونم حق داشت که بهم بگه کوچولو اما با گفتن کوچولوش یاد عرشیا میوفتادمو ازته دل ناراحت میشدم...


داخل ماشین نشستیمو بخاریو زیاده زیاد کرد تا لباسامون یکم خشک بشه...

سالار:با یه جوجه موافقی؟

من:بدنیس اما کسل هستم...

سالار:میخوای بگیریم بریم خونه من بخوریم بعد برسونمت؟

سریع برگشتم طرفشو گفتم:مگه تو خونه داری؟!


romangram.com | @romangram_com