#اشک_آتنا_پارت_22



توی هوای پاییزی که نم نم بارون هم میومد واسه خودم تنها قدم میزدمو به اتفاقات اخیر فکرمیکردم باد سردی میزدوموهامو اینورو اونور میکرد واین بادنشون دهنده ی این بود که زمستون تو راهه یکم لرزم گرفت اما بیخیال واردپارک ساکتی شدم که این فصل هیچ بچه وادمی توش نبود...دخترک ده یازده ساله ای کنارم اومدو گفت:خانوم میشه گل بخرین خواهش میکنم...

من:شاخه ای چنده عزیزم؟

دخترک:شاخه ای دوتومن...

ازکیفم یه ده تومنی دراوردم وگفتم:یه دونه بده وبقیشم مال خودت...

دخترک که ازسرما دماغش قرمز شده بودخوشحال شدو گلو داد دستم وپولو گرفت ورفت...

توی افکارخودم غرق شده بودمو به یاد عرشیا وشب اخری که باهم بازی کردیم اشک میریختم که ناگهان...


که ناگهان...سه تاپسر که از لباس پوشیدنشون معلوم بودولگردوخلافکار هستن نزدیکم شدن یه لحظه ترس برم داشت اماسعی کردموخودمو نبازم وعادی رفتار کنم...

یکیشون که ازهمه بدتربوداومد کنارم نشستوگفت:اوووخی خانوم کوچولو چرا گریه میکنن بیا بامن بریم برات عروسک بگیرم...

دلم نمیخواست جوابشونو بدم میدونستم بدتر میکنن...

یکی دیگشون بلافاصله وسریع اومد یه طرف دیگه نشستو گفت:فسقلی میای یاببریمت؟

دیگه واقعا ترسیده بودم خواستم بلندشم که دستمو یکیشون گرفت وبه زور میخواست ببره منو...

من:ولم کنین مگ خودتون ناموس ندارین کمککک کمک کنین ...

هق هقم اوج گرفته بودکه یکدفعه دستم رها شدو باشدت خوردم زمین سرم گیج میرفت وفقط یه مرد قدبلندوهیکلیومیدیدم که داره اون ولگردارو میزنه...

یکم به خودم اومدمو سعی کردم بلندشم دیگ خبری از اون ادما نبود و وقتی اون ادم برگشت تازه صورت به خون نشسته ی سالارو دیدم...


توی دلم گفتم یاقمر این ازاون دوتا بدتره آشت پختس اتنا فاتحتو بخون...

بادستای مشت کرده اومدسمتمو اروم گفت:فقط بگو اینجا چه غلطی میکردی؟

romangram.com | @romangram_com