#اشک_آتنا_پارت_21
برق خونه خاموش بودو این نشون میدادکسی خونه نیست برقارو روشن کردمو اروم به سمت اتاقم رفتم...
اتاقی که این چندشب به یاد عرشیا بامن همراهی کردو درودیوارش غصه هامو شنیدنوچیزی نگفتن بالشتی که تاصبح خیس میشد اره خوب نشون میدادم وگاهی شبام ازخستگی زودخوابم میبرد اما دلم وروحم بدجوری شکست ومنه بی پدرومادر حق حرف زدن نداشتم شاید اگه مادرم بود دست میکشید روی موهامو میگفت اشکال نداره همه چیز تموم میشه صبرداشته باش یاشایدم اجازه نمیدادمن ازعشقم جدابشمو زن سالاربشم وهمه جوره ازمنه ناتوان دفاع میکرداین روزا چقدردلم میخواست پدرم بودو باتموم ابهتش میگفت دخترمو اذیت نکنین این روزاچقدردلم هوای پدرومادرمو کرده بود وجای خالیشون به شدت احساس میشدو این روزا چقدر دلم میخواست منم باهاشون ازاین دنیامیرفتم واین روزا چه دختربدی شده بودم که حتی باپدرومادرمم قهربودمو سرمزارشون نمیرفتم چون نمیخواستم منو باحال پریشون ببینن هرچندهردوشون الان دارن دختر تک دونشونو میبینن...
اینقدراشک ریختم که خوابم بردونفهمیدم بی بی کی صدام زدواسه شام...
بی بی:دخترم اتنا یه چیزایی هست که بایدبهت بگم...
من:بفرمابی بی به گوشم...
بی بی:دخترم دیگه خواسته یاناخواسته داری زن اقاسالارمیشی بایدباهاش کناربیای میدونم دوره زمونه عوض شده اما مگ من پدرجونتو میخواستم منم اولش یه دخترشونزده ساله ی لجبازبودم اما بعدش باهم کنار اومدیم اره دیگ الان دخترا خودشون انتخاب میکنن اما دیگ این کاریه که شده...
من:نگران نباش بی بی جون هرجور شده باهاش کنارمیام البته اگه اون ادم باشه...
بی بی یه دونه زد سر دستشو گفت:هییی دختراینجور راجب اقا سالار حرف نزن ایشون خیلی فهمیده ان...
من:باشه بی بی بریم شام بخوریم شمانگران ما نباشین...
باحرفای بی بی دلم میخواست سالارو داخل قلبم راه بدم اما هروقت میدیدمش نفرت وکینه ام بهش بیشترمیشد...چقدر این یک هفته زودگزشت ومن همش درحال گریه وزاری بودم دلم میخواست امروز که اخرین روزیه که مجردم یکم بیرون برمو خوش باشم توی تنهایی خودم وفردا که دیگه زن سالارشدم امکان داره ازاین خبرانباشه...
یه مانتوی کوتاه مشکیو شال لیمویی وشلوارلیمویی پوشیدم دلم میخواست روز اخر یکم ارایش کنم رژ زرشکی وخط چشم ویکمی هم سایه خاکستری کشیدم وکفش سه سانت مشکیمو پوشیدم باکیف لیمویی اماده رفتن بودم...
من:بی بی من دارم میرم بیرون...
بی بی:کجا دخترم؟
چقدرعجیب بود هیچ وقت بی بی ازم نمیپرسیدکجامیرم...
من:همین اطراف یکم هوامیخورمو میام...
دیگه جوابی ازش نشنیدم ومنم بیخیال شدمو راه افتادم...
romangram.com | @romangram_com