#اشک_آتنا_پارت_18
سالار:ببین چیزی بهت نمیگم پرو نشو حواست به حرف زدنت باشه...
من:ریز میبینم...
سالار:عینک میخوای؟
من:نه ممنون برای شما نیازه...
یه پوووف بلندکشیدوماشینو روشن کردو دیگه بحثوادامه نداد...
ازامپول وخون گرفتن نمیترسیدم اما چون هم دیشب هم امروز هیچی نخورده بودم میترسیدم فشارم بیوفته...
بالاخره بعدکلی منتظرموندن نوبتمون شدو رفتیم داخل...
پرستار:سلام عزیزم خوبی؟چندسالته؟
من:سلام هیجده...
پرستار:خب شوهرت چی؟
هنگ کرده بودم که چی بگم ویهویی گفتم:۲۵
پرستار:خب دیگ تموم شد گلم میتونی پاشی...
اروم پاشدم اما شدید سرم گیج میرفت...
سالار:خوبی؟
من:اره...
داشتیم سواراسانسور میشدیم که یکدفعه ضعف کردمو سرم گیج رفت ولی دیوارو گرفتم تانیوفتم سالار بازومو گرفتو گفت:فکرکنم حالت زیادی خوبه بیا بریم داخل ماشین کیک وابمیوه هست...ازاسانسور اومدیم بیرون سریع رفتیم سمت ماشین وتوی طول راه سالار یکسره بازومو گرفتو منم توانایی جنگ رو نداشتم...
درماشینو بازکردونشستم...خودشم سوارشدو ازداشبرد کیک باابمیوه رو بیرون اوردوگفت:بخور تاغش نکنی...
romangram.com | @romangram_com