#اشک_آتنا_پارت_17
بی بی فوری اومدسراغمو وسایلارو از دستم گرفت...
من:بی بی جون من خستم میرم یکم استراحت کنم...
بی بی:باشه دخترم شامتم میارم بالا که دیگه پایین نیای...
صورتشو بخاطراینهمه مهربونی بوسیدم وبوی لباسشو به داخل ریه هام بردم که بوی مادرم ومیداد...
بعدازتعویض لباسم روی تخت دراز کشیدمو نقشه میکشیدم چطور این غول رو اذیت کنم وتوی همین فکرابودم که خوابم برد...
بی بی:اتنابیدارشو شامتو اوردم...
اروم لای چشامو بازکردمو به بی بی گفتم:مرسی بی بی بزار روی عسلی بعدمیخورم ودوباره خوابیدم...
صبح با ضعف زیادی بیدارشدم وساعتو نگاه کردم...
وای من چقدر خوابیده بودم ساعت ده دقیقه به هشت بود زود لباس پوشیدمو چون میدونستم نااشتها باید برم چیزی نخوردم ساعتو نگاه کردم هشتو پنج دقیقه بود...
زود کتونی پام کردمو به سمت در دویدم این روزا حتی دیگه دقت نمیکردم چی میپوشم وشلخته ترین دخترشدم...
سالار طبق معمول به ماشین تکیه داده بود...
تابهش رسیدم یه سلام زیر لب گفتمو اونم در ماشیو برام بازکرد!!! اوه چه جنتلمن شده یه روزه...
سالار:نگاه کن خانوم زند اینطوری درماشین مدل بالاهارو میبندن بعد دروبست...حرصم گرفت یعنی پیش خودش چی فکرکرده؟فکرمیکنه من بی کلاسمو ازاین ماشین ها سوارنشدم؟
اومدنشست داخل ماشینو منم برگشتم سمتشو گفتم:ممنون از اینکه بخاطرم پیاده میشیو درو برام باز میکنی...
مثل برق برگشت سمتمو گفت:تو منظورت این بودکه من رانندتم؟
من:من همچین حرفی نزدم اما خودت علاقه داری میتونی بشی...
romangram.com | @romangram_com