#اشک_آتنا_پارت_15
به ماشین لگنش تکیه داده بودو بااخم به ساعت نگاه میکرد...حتی قیافشم باعث میشد بالا بیارم ولی از حق نگزریم یه ماشین کوپه قرمز داشت...باشلواروبلوز مشکی بود وانگاراومده بود عزا یه نگاه به خودم کردمو دیدم منم دسته کمی از اون ندارمو خودمم مشکی سرتاپاپوشیدم ...چشمش بهم خورد ورفت سمت دروسوارشد منم باحرص این چندروز نشستمو درماشینو محکم کوبیدم وسلامی هم نگفتم...
سالار:خانوم زندسلام گفتن بهتون یادندادن؟
بااین حرفش حرصی برگشتمو نگاش کردمو دلم میخواست عصبانیت چندروزم روی این خالی کنمو خیلی سریع گفتم:اولن اینکه مثل بعضیا بی ادب بار نیومدم ودومن اینکه من خانوم کیازندهستم نه زند وثانیا اگه راه نمیوفتین پیاده بشم؟
صورتش شده بود لبو هه پسره ی خودخواه پیش خودش چی فکرکرده...
فکرکنم ازعصبانیت داشت ۱۲۰تا سرعت میرفت خداشفابده پسره روانیه خدا به دادمن برسه ای خدایا من این زندگیو نمیخوام اخه منه بیچاره چه گناهی کردم که نباید به عرشیا برسم...
سالار:دستمالو بگیراشکتو پاک کن نمیدونستم ترسو هم هستیو ازسرعت میترسی...
من فقط درجوابش سکوت کرده بودمو این سکوت بدترعصبیش میکرد...
به مرکز خریدی رسیدم وبرعکس بقیه روزا اصلا شوق وذوق نداشتم پیاده شدیم اون همچنان اخم روی صورتش بودو جلوجلو راه میرفتومنم هی از پشت فحشش میگرفتم...
یکدفعه برگشت سمتمو منم بادماغ خوردم به سینش...
سالار:جای اینکه غربزنی راه بیا دستپاچلفتی هم هستی هه چه کسی قراره زنم بشه...
اومدم جوابشو بدم که سریع گفت:باشه نمیخواد جواب بدی بریم که دیره...
داخل طلافروشی رفتیم ومن روی صندلی ای که داخل مغازه بودنشستمو تکونم نخوردم...
سالار هی باچشماش خطو نشون میکشیدو من واسه خودم نمیزاشتم ویه حلقه به سلیقه خودش برداشتو گفت:چطوره عزیزم؟منم با بی حوصلگی که حتی داخل صدامم مشخص بود گفتم:هی بدک نیس...
باصورت قرمز شده نگام میکرد وروبه فروشنده گفت:همینوبرمیداریم...
منم بلندشدمو خیلی ریلکسو اروم اومدم بیرون یکدفعه دیدم یکی از پشت بازومو محکم جوری که انگار الان استخونام میشکنه گرفت وگفت:کجا میری؟هان؟یکباردیگ این رفتارمسخره رو جلوی بقیه انجام بدی هرچی دیدی ازچشم خودته...
من:ول کن بابا دستمو شکوندی نسبتی باهاتون نمیبینم...
romangram.com | @romangram_com