#اشک_آتنا_پارت_14
حالم خیلی بهترشده بود واما حال روحم اصلا خوب نبود وفقط عرشیارو میخواست ومن این روزا چقدر به وجودش احتیاج داشتم...
دوهفته گذشت ومن میدونستم چه بخوام وچه نخوام باید زن سالار بشم چون تکه ای از اعضای اون داخل بدن منه و من هیچ مواظبتی ازش نمیکنم تازه ارزو دارم حتی به قیمت مرگمم تموم بشه این کلیه رو نداشته باشم...
اروم از پلها اومدم پایین واسه خوردن ناهار...
پدرجون:اتنا
من:جان
پدرجون:راستش..راستش دخترم امشب برات خاستگارمیاد...
ومن میدونستم که این خاستگارکیه و واسه همین سوالی نپرسیدم چون حتی حاضرنبودم اسمشو بشنوم وبا بغض توی گلوم غذامو ناخونک میزدم...
دوست داشتم برای امشب زشت ترین دختردنیابشمو ارزو میکردم یه جوری شده اون هیولا این وصلت وبهم بزنه...اما زهی خیال باطل
شب شده بود...ومن یه شلوار کهنه ی خاکی بایه تونیک سبز لجنی ویه شال زرشکی پوشیدم وخودمم ازتیپم خندم گرفت چون هیچکدوم بهم نمیومدن...
الان یک ربع بود که اومده بودن ومن قصدپایین رفتن نداشتم واینقدر بی بی منتم کرد که بخاطراون رفتم پایین و یه سلام خشک وخالی به همه کردمو به سمت اشپزی رفتم وچای رو اوردم...
دوست داشتم داخل چای زهرمیریختم تا این شاسخین میخوردو میمرد من اینقدر بدجنس نبودمو نیستم اما روزگارو ادماش منوبدجنس کردن...باحرف پدرجون به خودم اومدم که میگفت:اتنااقاسالارو راهنمایی کن وبرین چهارکلمه حرف بزنین...
منکه انگارابجوش ریختن روی سرم خیلی سریع گفتم:پدرجون من راضیم ونیازی به حرف زدن نیست...
سالارکه سرپابود از صورتش خون میباریدومنم فوری رفتم داخل اتاقمو خودشون تاریخ عقدوعروسیو مشخص کردنو این وسط فقط من بودم که هرشب اشک میریختم وواسه زندگی که فکرمیکردم تموم شده زار میزدم...
صبح بی بی دستپاچه اومدوبیدارم کرد گفت:اتنالباس بپوش اقاسالار دم دره به سلامتی یک هفته دیگه عروسیت هستا دختر...
ومن بااین حرفش تموم امیدمو ازدست دادمو به یکباره صدای شکسته شدن قلبمو دور شدن ازعرشیایی که معلوم نبودبعدعملم کجارفته که بهم سرنزده وشنیدم...
اصلا توی حال خودم نبودم که ببینم چی میپوشم فقط یه لقمه به زور صبحونه خوردم ورفتم بیرون...
رفتم بیرون...
romangram.com | @romangram_com