#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_96

-نه من باید برم خونه. چیزی به خانوادم‌ نگفتم نگران می شن.

با ناراحتی گفتم: هانا بی خیال. بگو با دوستت می ری بیرون. من تنهام و البته گشنه دوست دارم با تو برم بیرون.

به سمت کوله اش که روی مبل یک نفره بود رفت.

-نه سوشا نمی شه. با یکی از دوست هات برو دیگه.

سری تکون دادم

-اوکی.

واقعا ناراحت شده بودم خب انتظار داشتم باهام بیاد. صدای خنده ش نگاهم رو به سمتش کشوند.

-خب حالا چه زود هم ناراحت می شه! باشه میام تا تو آماده شی به مامان و بابام زنگ می زنم.

لبخندی زدم و از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم که دوباره صدای غر غر هانا رو شنیدم.

-من که لباس برای بیرون همراهم نیست!

نگاهش کردم.

-مانتویی که برای دانشگاه پوشیدی از مانتوی بیرون هم کوتاه تره پس فکر کنم مناسب باشه.

romangram.com | @romangram_com