#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_95


شونه ای بالا انداخت: مشکل خودته، من حوصله‌ی آشپزی ندارم خستم.

با تعجب گفتم: مگه چیکار کردی؟

با حرص گفت: بی خیال سوشا دیگه حوصله ندارم.

دوباره روی مبل کنارش نشستم. نمی دونم اون به چی فکر می کرد ولی من توی این فکر بودم که چقدر وقتی هانا این جاست خونه از سوت و کوری بیرون میاد. وقتی با شادی و بلند می خنده خنده روی لب های من میاد. غر غر و دیونه بازی هاش برام خوشاینده، نگاهش کردم یه تار موی مشکی از موهای کوتاهش رو توی دستش گرفته بود و داشت باهاش بازی می کرد توی فکر بود. انگاری داشت حرص‌ می خورد لبخندی زدم که یهو به سمتم برگشت و با دیدن لبخند من اخمی کرد و گفت: به چی می خندی! باختن من این قدر خنده داره؟

نگاهم رو ازش گرفتم.

-اره.

کوسن روی مبل رو برداشت و کوبید توی بازوم.

-بی مزه. اسمم هانا نباشه اگه یه بار دیگه برنده نشم.

نگاهش کردم.

-نظرت چیه بریم یه رستوران شام بخوریم؟

از روی مبل بلند شد.


romangram.com | @romangram_com