#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_89


علیرضا روی فرمون ضرب گرفت و گفت: ولش کن بابا. بیا بریم رستوران یه نهار بخوریم مردم از گشنگی.

آروم سرم رو تکون دادم.

-باشه.

از شیشه به بیرون خیره شدم. به مردمی که هر کدوم با سرعت توی خیابون و پیاده رو ها داشتند به هر سمتی می رفتند و خرید می کردند. یعنی اون هام هم مثل من اینقدر فکرشون درگیر بود؟ اون ها هم این همه مشکلات و غصه رو داشتند؟ البته هر کسی مشغله خودش رو داشت. فکرم پر بود از سوشا، کاش حداقل عاشقم بود و این کار هاش از روی حساسیت بود ولی آخه اون من رو مثل یه دوست می بینه این کار هاش دیگه یعنی چی!؟ باید فردا حتما باهاش حرف بزنم و دلیل کار هاش رو بپرسم.

سر کلاس این سوشای مریض آبروی من رو برد همه‌ اش داشت نگاهم می کرد یا چشمک می زد یا اشاره می کرد که بعد کلاس کارم داره آخر سر هم استاد بهش تذکر داد و جواب سوشا همه ی نگاه ها رو به سمت من کشوند. خیلی راحت و ریلکس رو به استاد گفت: یکی از خوشکل های کلاس باعث شده من حواسم به درس نباشه

و استاد هم خیلی راحت و ریلکس از کلاس بیرونش انداخت. واقعا یه آبرو ریزی بد بود. این سوشا هیچی براش مهم نیست حداقل یکم هم به فکر آبروی من باشه واقعا چیزی ازش کم نمی شه. امروز باید باهاش اتمام حجت کنم و کلا بهش بگم که دیگه به من نزدیک نشه. کوله ی مشکیم رو‌ روی شونه‌ ام مرتب کردم و از کلاس خارج شدم نمی دونم چرا استرس گرفته بودم پام رو که توی حیاط دانشگاه گذاشتم سوشا رو دیدم که کنار در ایستاده بود و به من اشاره کرد که به سمتش برم پوفی کشیدم و مانتوی قهوه ای تیره‌م رو مرتب کردم و به سمتش رفتم.

-چته تو؟

سوشا آروم گفت: بیا تو کوچه کارت دارم.

خودش جلو تر از من به سمت کوچه رفت. همراهش وارد کوچه شدم.

-خب؟

روش رو به سمت من کرد و گفت: میای یا کولت کنم به زور بیرمت چقدر می خوای وایستی و هی بگی خب یا بگی چته؟


romangram.com | @romangram_com