#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_80

خونشون یه ویلای دو بلکس و بزرگ، با انواع و اقسام وسایل تجملی و عتیقه های زیبا و گرون قیمت بود. اون سالن بزرگ جای سوزن انداختن نبود. دختر و پسر ها از هر طرف برای خودشون مشغول یه کاری بودند و خوش می گذروندن و می خندیدند، ولی من این وسط فقط چشمم دنبال یه نفر می گشت.. سرم رو به بازوی علیرضا تکیه دادم و چشم هام رو بستم.

سه روز از اون روز که باهم توی کوچه دعوا کرده بودیم و من قرار گذاشته بودم که مثل خودش یه آدم بد بشم می گذشت. نتونسته بودم بی خیالش بشم و فکر و خیالم فقط پیش سوشا بود.این سه روز ندیده بودمش و به امید این که امروز ببینمش اومدم اینجا و علیرضا هم همراهم بود تا حداقل توی این مهمونی های بی درو پیکر تنها نباشم و هم این که کمی سوشا رو حرص بدم؛ هر چند می دونستم که براش مهم نیست. علیرضا سرش رو نزدیک آورد و گفت: می خوای تا می تونیم حرصش بدیم؟

چشم هام رو باز کردم و نگاهش کردم. دوباره سرش رو تکون داد و گفت: موافقی؟

لبخند کم جونی زدم که گفت: پس محکم باش.

دستم رو گرفت و به سمت سوشا و دختره که لباس مشکی دکلته و کوتاه تا روی زانو تنش بود و موهاش بلند و مشکی رنگ و تا روی کمرش و یه عالمه آرایش داشت، رفتیم. از کنارشون که داشتیم می گذشتیم علیرضا با صدایی که سوشا و دختره بشنوند گفت: موافق یه رقص دو نفره‌ی عزیزم؟

با لبخند سرم رو تکون دادم و دوتایی به سمت دختر و پسرهایی که می رقصیدند رفتیم.

دست هام رو دور گردن علیرضا حلقه کردم و اون هم دست هاش رو روی کمرم گذاشت و آروم آروم شروع کردیم به رقصیدن. اصلا حس رقصیدن نبود ولی خب شاید برای این که سوشا کمی نگاهش به من هم بیفته لازم باشه. آروم کنار گوش علیرضا زمزمه کردم: اون اصلا براش مهم نیست که من با تو برقصم یا نه!

سرش رو به سرم تکیه داد و گفت: اصلا مهم نیست. ما اومدیم این جا خوش بگذرونیم پس بیا یه امشب رو بی خیال اون پسره باش.

با این که می دونستم نمی تونم بی خیالش باشم ولی آروم باشه ای گفتم. نگاهم رو به سوشا که کنار پنجره ایستاده بود و به من نگاه می کرد، دادم. یه دختر هم کنارش بود که سرش رو به شونه ی سوشا تکیه داده بود و حرف می زد ولی انگار سوشا حواسش به حرف هاش نبود. علیرضا دستم رو گرفت و من رو از جایی که دختر و پسر ها داشتند می رقصیدند

با خنده گفت: من می گم این پسره حرص می خوره تو هی بگو نه! من نگاهش رو می بینم و می دونم که داره از کار های ما حرص می خوره.

با ناراحتی گفتم: نمی تونم علیرضا دست خودم نیست وقتی دارم می بینم هر بار با یه دختر دیگه ست قلبم آتیش می گیره.

سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت: پس چرا بهش نمی گی که دوسش داری شاید اونم حسی به تو داشته باشه و دست از این کار هاش برداره!

romangram.com | @romangram_com