#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_79


«یعنی ناراحت شد؟»

-به جهنم هانا، بسه تروخدا چقدر ساده ای تو.

به ساعت نگاه کردم. ساعت هفت و نیم بود و نیم ساعت از کلاس گذشته بود دیگه حوصله سر کلاس رفتن و سرزنش های استاد رو نداشتم. راهم رو کج کردم و از کوچه بیرون اومدم که چشمم افتاد به سوشا که کنار ماشینش سیگار به دست ایستاده بود و یه دختر هم کنارش خودشو از بازوش آویزون کرده بود. زیر لب آروم گفتم: عمرا این پسر آدم بشو نیست، آخه اول صبحی این دختر از کجا اومده؟ نگاه چقدر هم آرایش کرده!

از کنارشون رد شدم که سوشا با صدایی که من بشنوم گفت: هلیا عزیزم بیا بریم خونه‌ ام.

سرم رو بلند کردم و به سوشا که داشت با پوزخند نگاهم می کرد نگاه کردم. سوار ماشین شد و با سرعت از کنارم گذشت و تموم آب توی چاله کوچیک روی خیابون رو روی سر و صورتم ریخت. چشم هام رو بستم.

«دیگه ساده بودن بسه هانا. حالا وقتشه تو هم بد بشی و به این پسره ی مغرور و وحشی نشون بدی که بد شدن کار سختی نیست. مثل خودش می شم دیگه حتی تحویلش هم نمی گیرم و تا جایی که می تونم حرصش می دم.» نفس عمیقی کشیدم و با فکری مشغول پیاده از کناره ی خیابون شروع کردم به راه رفتن.

***

از پله های مارپیچی و چوبی آروم آروم پایین اومدم. نگاهم به دختر و پسر هایی بود که داشتند توی بغل هم می رقصیند، بود. یه سری هاشون که یه گوشه ایستاده بودند ، یه سری های دیگه بگو و بخند می کردند. همه به کاری مشغول بودند. پشت به من علیرضا با اون کت و شلوار مشکی رنگ زیباش کنار پاگرد پله ها ایستاده بود. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم که به سمتم برگشت نگاه دقیقی بهم کرد و لبخند زد.

-فوق العاده شدی هانا، از همه زیبا تر تویی. لباست واقعا مناسب و زیباست.

به لباس هام نگاه کردم یه لباس مجلسی بلند نقره‌ی بالا تنه‌ش تور و سنگ دوزی و کار شده بود و آستین هاش تا کمی بالا تر از مچ دستم و کمی سنگ دوزی داشت. پایین تنه اش هم ساده و دامنی و از جنس حریر بود. موهام هم که چون کوتاه بود مدل خاصی نمی تونستم بزنم؛ فقط از یه طرف شل و بزرگ بافته بودم و از پایین کمی حالت داده بودم. لبخندی زدم و گفتم: مرسی علیرضا.

بازوش رو جلو آورد که من هم دستم رو دور بازوش حلقه کردم و آروم شروع کردیم به رفتن به سمت مهسا و دوست های دیگه. این مهمونی بزرگ برای مهسا بود‌ امشب رو یه مهمونی بزرگ و لاکچری ترتیب داده بود و همه ی دوست ها، هم کلاسی ها، اکیپمون و جون های فامیلشون رو دعوت کرده بود.


romangram.com | @romangram_com