#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_77
-جانم؟
خواستم چیزی بگم اما با شنیدن صدای خنده ی ناز یه دختر از پشت تلفن فقط تونستم دستم رو به سمت دکمه قرمز گوشیم ببرم و گوشی رو قطع کنم.
آروم با حواسی که اصلا سر جاش نبود شروع کردم به راه رفتن. خیسی روی گونه هام و نگاه های پر از تعجب و تأسف آدم هایی که از کنارم توی پیاده روی شلوغ رد می شدند، نشون می داد که واقعا وضع و حالم خیلی خرابه.
آسمون ابری بود. فک کنم اون هم دلش به حال منه بی چاره سوخته و قراره که هم پای من بباره.
***
از زیر سایبون یکی از مغازه ها بیرون اومدم و شروع کردم به دویدن. مانتوی یشمی رنگم خیس خالی شده بود، آخه الان چه وقت بارون باریدن بود؟
همین طور در حال دویدن بودم و داشتم تموم تلاشم رو می کردم که زود به دانشگاه برسم و از زیر بارون شدیدی که می بارید نجات پیدا کنم که یهو دستم کشیده شد و من وارد کوچه ای شدم. به شخصی که داشت من رو همراه خودش می کشید نگاه کردم، سوشا!
-هی چرا داری من رو دنبال خودت می کشی؟ ولم کن بزار برم دانشگاه دیرم شد.
به سمتم برگشت و با چشم های برزخی نگاهم کرد. قطره های بارون روی گونه ها و لب های گوشتی و پرش سر می خوردند و توی اون لحظه کلمه ی جذاب فقط توی سرم می پیچید. «وای خدا، اون واقعا جذابه.»
سوشا بازوم رو محکم گرفت و سرش رو نزدیک آورد و گفت: تلفن های من رو جواب نمی دی دیگه اره؟
شونهی بالا انداختم.
romangram.com | @romangram_com