#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_74
آروم سر تکون داد و گفت: خداحافظ.
در رو باز کردم و با نگاهی به سوشا از خونه خارج شدم.
با این همه کاری که کرده بودم اصلا احساس خستگی نمی کردم. خیلی هم شنگول بودم. غذا پختن برای سوشا توی خونه ی سوشا خیلی برام خوشایند بود. با لبخند سر خیابون تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم.
زرشک پلویی که درست کرده بودم رو داخل قابلمهی ریختم و آماده روی اپن گذاشتم. به سمت اتاق رفتم تا خودم رو برای دانشگاه آماده کنم. مانتوی مشکی سفیدم رو با ساپورت مشکی و مقنعهم سرم کردم و موهام رو ساده بالای سرم جمع کردم و از اتاق بیرون زدم. اصلا حوصله ی آرایش نداشتم. نگاهی به خونه انداختم کسی خونه نبود و خونه هم مرتب بود پس با خیال راحت می شد از خونه بیرون رفت. قابلمه رو برداشتم از خونه خارج شدم. ماشینی گرفتم و به سمت خونه سوشا راه افتادم.
امروز رو براش زرشک پلو پخته بودم و قبل از اینکه برم دانشگاه بهش می دادم. از تاکسی پیاده شدم و زنگ در خونه سوشا رو زدم. صداش از توی آیفون اومد.
-کیه؟
با حرص گفتم: عه سوشا منم دیگه، از توی آیفون می بینی که!
خندید و گفت: بی آرایش نشناختمت.
با عصبانیت روم رو از آیفون گرفتم.
-مرض بی ادب.
در رو باز کرد و من با عجله از حیاط گذشتم و به سمت سوشا که با ظاهری آشفته و بهم ریخته توی چهارچوب در ایستاده بود رفتم.
-سلام.
romangram.com | @romangram_com