#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_72
-وای که چقدرم نرمه.
پایین اومدم و به سمت کمد لباس مشکی رنگش رفتم و بازش کردم. جون چقدر لباسه مارک دار!
-این همه رو می پوشه یعنی؟ اصلا فرصت می کنه!؟
اون قدر عطر و ادکلن روی میز و آینه کنار کمد لباس بود که می تونستم بگم یه کلکسیون عطره. به سمت میز تحریر سفیدش که کنار یه کتابخانه کوچیک بود. رفتم یه سری جزوه روش بود. پس درسم می خونه؟ عجبا! دلم پر می زد واسه باز کردن اون پنجره بزرگ و رو به خیابون ولی خب نمی خواستم از همسایه هاش کسی من رو ببینه. در اتاق رو باز کردم و بی خیال نگاه کردن به سرویس داخل اتاق شدم. می خواستم فرصت کنم تا همه اتاق ها رو بگردم قبل از اینکه برگرده. تک تک اتاق ها رو نگاه کردم همه ی اتاق ها دیواره های سفید داشتند و خالی بودند و هیچی توی اتاق ها نبو. انگار هیچ کس هیچ وقت توی این خونه نمی اومد تا توی اتاق ها بیاد.
صدای چرخیدن کلید توی در ورودی باعث شد همچین سریع از پله ها پایین بیام که هر لحظه منتظر بودم با کله از پله ها بیفتم. سوشا وارد خونه که شد. نگاهی به من که کنار پله ها ایستاده بودم کرد. در رو بست. به سمتش رفتم و وسایل رو از دستش گرفتم و به سمت آشپزخونه بردم. وسایل سوپ و کمی میوه و یه مرغ هم گرفته بود. شروع کردم به درست کرد و آماده کردن سوپ. سخت مشغول کار بودم که سوشا وارد آشپزخونه شد و گفت: من با سوپ سیر نمی شم مرغم برام درست کن.
با حرص به سمتش برگشتم.
-امر دیگه؟
با بی خیالی سری تکون داد: نه چیز دیگه ای نیست.
نگاهش ازش گرفتم.
-پرو.
بعد از درست کردن سوپ چند تکه مرغ هم براش آب پز و بعد سرخ کردم و میوه ها رو شستم و داخل ظرف و بعد توی یخچال گذاشتم. شیر و خرما هم همین طور. براش چایی آماده کردم و بعد ظرف های لازم روی میز چیدم و دست هام رو شستم و پیش بند رو کندم.
«وای خدا چقدر خسته شدم.»
romangram.com | @romangram_com