#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_69
به سمتم برگشت و با اخم و حرص گفت: خودم می تونم.
«عنق، دوست نداره از کسی کمک بخواد، حالا بپوش ببینم چطور می خوای بپوشی.»
لبخند آرومی زدم.
-باشه بپوش.
با دست سالمش بالتوی چرم رو ازم گرفت و خواست بپوشه. نمی دونست چیکارش کنه نمی تونست دست چپش رو تکون بده و با یک دست هم پوشیدن یک پالتو واقعا سخت بود. سری تکون دادم و از روی تخت بلند شدم، پالتو رو از دستش بیرون کشیدم و آستین دست راستش رو داخل دستش کردم و بعد هم به آرومی و با ملایمت اون دست زخمیش رو هم داخل آستین کردم. اون پالتوی چرم روی رکابی سفید واقعا خیلی زشت بود ولی خب کاریش نمی شد کرد زیپش رو بستم. به شلوار توی دستم نگاه کردم و توی دلم گفتم که کاش اشکان این جا بود.
به سوشا نگاه کردم که داشت نگاهم می کرد. سری تکون داد و دستش رو به سمت شلوار دراز کرد. آروم گفتم: فکر نکنم بتونی بپوشیش!
سری تکون داد.
-می تونم، تو برو بیرون.
کمی نگاهش کرد و بعد شلوار رو به دستش دادم و از اتاق خارج شدم. بعد از ده دقیقه پشت در ایستادن و یه بارم شنیدن صدای داد سوشا در اتاق باز شد و سوشا از اتاق بیرون اومد. نگران نگاهش کردم.
-خوبی؟
سرش رو تکون داد و با دستی که روی بازوی زخمیش بود از کنارم رد شد. کوله ی مشکیم رو از روی صندلی برداشتم و همراهش راه افتادم. کنارش ایستادم لامصب همچین با سرعت داشت می رفت که انگار دارن دنبالش می دون.
romangram.com | @romangram_com