#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_68

بعد با عجله وارد اتاقی که سوشا داخلش بود، شد. چشم هام از تعجب گرد شده بود. این چرا نذاشت من حرف بزنم؟ من برم پیش سوشا و حواسم بهش باشه؟ اصلا راه نداره من و سوشا نمی تونیم یه ثانیه کنار هم باشیم!

خواستم برم توی اتاق تا بهش بگم که من نمی تونم این کار رو انجام بدم که در باز شد و اشکان بیرون اومد و با عجله رو به من گفت: خیلی ازتون ممنونم که قبول کردید. جبران می کنم همه پول بیمارستان رو حساب کردم و فردا سوشا مرخص می شه. پس من فعلا می رم حتما بهتون زنگ می زنم آدرس رو از سوشا بپرس اگه نداد به خودم زنگ بزن. فعلا خداحافظ

و با سرعت نور توی راهرو شروع به دویدن کرد و به سمت پله ها رفت و از دیدم خارج شد.

من فقط داشتم با بهت به راه رفته اش نگاه می کردم.

«وا، این ها چرا همه دیونند؟ چرا اینجوری می کنند؟ اصلا من کی قبول کردم!»

به اتاق سوشا نگاه کردم و انگشت اشاره ام رو به سمت اتاق و بعد به سمت خودم گرفتم و گفتم: سوشا و من؟

«باید منتظر یه جنگ بزرگ با هم باشیم.»

در اتاق که باز شد از روی صندلی بلند شدم. از دیروز این جا بودم و به خانواده م گفته بودم که یکی از دوستام مریضه و من پیششم. بودن توی بیمارستان واقعا وحشتناک بود. نمی دونم چطور از دیروز تا الان این جا دوُم آورده بودم. گاهی توی حیاط بزرگ بیمارستان قدم می زدم، گاهی هم فقط توی راهرو روی صندلی های سرد می نشستم و به مردمی که در حال اومدن و رفتن به بیمارستان و دکترها و پرستار هایی که از این اتاق به اون اتاق و از این مریض به اون مریض سر می زدند، چشم می دوختم.

به سمت پرستار که از اتاق سوشا خارج شد بود رفتم. من رو که دید با لبخند به من گفت: حال دوستتون خوبه و دیگه مرخصه. می تونید برید توی اتاق و توی پوشیدن لباس ها و کار هاشون کمکشون کنید.

سری تکون دادم و گفتم: حتما، ممنون خانم پرستار.

با لبخند ازم دور شد. نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم وارد اتاق شدم. از دیروز سعی کرده بودم خیلی کم وارد اتاقش بشم فقط گاهی که خوابیده بود و وقت غذا که با یه من اخم داشت نگاهم می کرد و هی اشکان رو سرزنش می کرد که چرا به هانا گفتی که کنار من باشه و هزار تا حرف دیگه ولی خب من فقط سکوت کرده بودم. راستش زیاد حوصله نداشتم و می دونستم که توی چند روزی که توی خونه بهش سر می زنم حتما دعوا خواهیم داشت پس بزار حداقل الان رو توی آرامش به سر ببریم.

روی تخت سفید نشسته بود. پاهاش رو از روی تخت آویزون کرده بود و صدای پای من رو که شنید سرش رو بلند کرد و دوباره اخم کرد و سرش رو پایین انداخت. کسی توی اتاقش نبود یعنی بیماری که همراهش توی اتاق بود امروز صبح مرخص شده بود. پرده ی سبز رنگ رو کشیدم تا کمی نور وارد اتاق بشه. به سمت لباس هاش که گوشه ای از اتاق روی جا لباسی بودند رفتم. تیشرتش که داغون شده بود و همون روز توی سطل زباله انداختم ولی خب پالتوی کوتاه چرمش رو می شه پوشید. شلوار لیش رو هم برداشتم و به سمتش رفتم. کنارش روی تخت نشستم. به بازوی لخت و باند پیچی شده اش نگاه کردم. سرم رو بلند کردم و به صورت زخمی و اخموش خیره شدم و آروم زمزمه کردم: بزار کمکت کنم لباس هات رو بپوشی!

romangram.com | @romangram_com