#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_66

«وای خدای من، این جز بد حرف زدن و دعوا چیزی بلد نیست که!»

پوفی کشیدم

-باشه، خیلی خب.

یهو صمندی با سرعت کنارمون ترمز کرد و اشکان از ماشین پیاده شد. به سمتون اومد و من از کنار ماشین سوشا عقب رفتم. اشکان به سمت ما اومد و سرش رو داخل ماشین برد و به سوشا نگاه کرد، یهو گفت: خاک تو ملاجت، با خودت چیکار کردی؟

نه به نگرانی که پشت تلفن توی صداش بود نه به الان و حرفاش.خندم گرفته بود

سوشا بی جون خندید و گفت: چیزی نیست، این دختره زیادی بزرگش کرده‌. اخمی کردم، این دختره اسم داره بی شعور. اشکان به بازوش نگاه کرد و سرش رو از روی تأسف تکون داد و آروم گفت: زخمتم که عمیقه.

به سمت من برگشت و گفت: رانندگی بلدی؟

سرم رو یه معنی اره تکون دادم.

اشکان سوئیچ ماشینش رو به سمت من گرفت و گفت: پس تو با ماشین من بیا بیمارستان، منم سوشا رو با ماشین خودش می برم.

بدون این که منتظر جواب من باشه، با عجله سوار ماشین سوشا شد و روشنش کرد. «وا، خب شاید من نیام بیمارستان آخه!»

چون خیلی نگران سوشا بودم. قبول کردم که همراهشون برم. برای همین سوار ماشین شدم و دنبال ماشین سوشا به سمت بیمارستان راه افتادم.

بیمارستان خیلی شلوغ بود و من همیشه با دیدن بیمارستان حالم بد می شد. دیدن مردم های مریض احوال، ناراحتی توی چهره ها و بوی زننده الکل و گاهی خون، همه و همه باعث می شد که من از بیمارستان متنفر باشم و تا جایی که می تونستم سعی می کردم بخاطر بیماری های ساده اصلا بیمارستان نیام.

romangram.com | @romangram_com