#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_63
سوشا بازم چشم هاش رو بست و گفت: باز که تویی!
نگاهی به بازوش کردم زخمش عمیق بود.
-سوشا بلند شو بریم. من زیر بازوت رو می گیرم؛ کمکت می کنم خب؟
بی حال سرش رو تکون داد.
-ولم کن، بزار بمیرم.
یهو صدای مرد رو به رویی باعث شد با ترس و هول به سمتش برگردم. داشت آروم آروم تکون می خورد انگار می خواست که از جاش بلند شه. به سمت بازوی سالم سوشا رفتم و دستش رو روی شونه ام گذاشتم.
سوشا با بی حالی گفت: ولم کن.
با ترس و هول گفتم: خودتم کمک کن سوشا، تروخدا اون مرده داره بلند می شه.
کمی خودش رو تکون داد و با کمک من تونست روی پاهاش بایسته. آروم و کم جون و شل شروع کردیم به راه رفتن. واقعا سنگین بود و داشت گردن و شونه ام کنده می شد. صدای اون مرد بلند شد.
-کجا می ری آشغال؟
سوشا خواست به سمتش برگرده که من نذاشتم.
romangram.com | @romangram_com