#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_62

جوری که اصلا نفهمیدم، چطوری رسیدم خونه. فقط وقتی خودم رو روی تخت پرت کردم و اشک هام سرازیر شدند به خودم اومدم. خدای من، من با خودم چیکار کردم؟ این آدم یه روانی و عوضی بود من چطور اجازه داده بودم بزارم اون وارد قلبم بشه حرف هاش تموم جونم رو آتیش می زد. قهر من براش بی معنی بود؟ بخاطر کاری که باهام کرده بود و من رو با اون سوشای دیگه آشنا کرده بود اصلا متأسف نبود؟ من براش فرقی نداشتم! حتی یه دوست نبودم؟ بازیگر؟ اره اون به من گفت بازیگر خدایا چطور من تونستم با این آدم یه دختر بیچاره رو حرص بدم. یعنی اونم مثل من داشت عذاب می کشید بخاطر حرف ها و کارهای ما؟

با این فکر و خیال آشوب، چشم هایی که از گریه ی زیاد می سوخت کم کم چشم هام گرم شد و خوابم برد.

از دانشگاه خارج شدم. فکر و خیالم اصلا پیش درس و دانشگاه نبود. جوری که چندبار استاد بهم تذکر داده بود.

هفته ای که گذشته بود خیلی سخت و عذاب آورد بود یه جورایی انگار افسردگی گرفته بودم و اصلا حوصله هیچی رو نداشتم. فکر می کردم توی این مدت بتونم به خوبی سوشا رو فراموش کنم ولی نمی دونم چرا هر چی می خواستم فراموشش کنم بیش تر بهش فکر می کردم و بیش تر جلوی چشمم بود. با اینکه دوستیمون خیلی طولانی نبود ولی من یه جورایی بهش دل بسته بودم؛ به مهربونی های زیر پوستی، به حس خوبی که باهاش داشتم، کارهای کوچیکی که برام انجام می داد و من حس می کردم که براش مهمم. اما آنگاری زیادی خوش خیال بودم. توی این مدت همه ش از دور و دزدکی نگاهش می کردم. همه جا نگاهم بهش بود. اونم انگار می دونست و با کار هاش بیش تر من رو دق می داد. هر بار با یه دختر گرم می گرفت و هر بار خنده و شوخیش با دخترای دیگه به راه بود. همه جا حرف از مهمونی های توپ و عالی و دوست دخترای رنگارنگ سوشا بود. منم از دور یه جورایی می سوختم و می ساختم. نفس عمیقی کشیدم؛ شانس منم همینه دیگه باید فراموشش کنم. سعی کنم بی تفاوت باشم این جوری خیلی بهتره.

کولم رو مرتب کردم و بی خیال از کنار کوچه ای گذشتم که صدای داد یه نفر باعث شد از حرکت متوقف بشم، خدای من این صدا آشنا بود... آره این صدا رو می شناختم... صدای سوشا بود که داشت داد می زد و فحش می داد. اما صدای دادش بیش تر انگار از روی درد بود!

پوفی کشیدم و با خودم گفتم: به تو هیچ ربطی نداره هانا، برو گمشو از کنار این کوچه رد شو.

خواستم دوباره به راه رفتن ادامه بدم که باز صدای داد و ناله سوشا اومده.

-وای خدا اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟!

کسی توی درونم داد زد: هانا حقشه اون تو رو خیلی عذاب داد. برو بی خیالش شو.

دست هام رو مشت کردم. لعنتی نمی تونستم بی خیال باشم. بدون لحظه ای فکر وارد کوچه شدم. کوچه خیلی ساکت و خالی از هر احدی بود. هر چی نزدیک تر می رفتم صدای ناله بیش تر می اومد. نگاهم به سوشا که گوشه ای افتاده بود و لباس هاش پاره و از بازوش خون می اومد، افتاد. دستش رو روی بازوی چپش که زخمی بود گذاشته بود و چشم هاش رو با درد بسته بود. با دو به سمتش رفتم که رو به روش نگاهم افتاد به مرد گنده و قد بلند با لباس هایی سر تا پا مشکی و یه جورایی پاره که روی زمین افتاده بود و از سر و بینیش خون می اومد. آنگاری بی هوش بود و تکون نمی خورد.

کنار سوشا زانو زدم که بی رمق چشم هاش رو باز کرد. زیر چشم هاش کبود و صورتش ورم کرده بود.

-وای تو با خودتت چیکار کردی؟

romangram.com | @romangram_com