#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_6

کمی اطراف رو نگاه کرد. «این چش بود؟»

به صورتش نگاه کردم، یه چهره مردونه و ساده داشت، پوستی گندمی و‌ ته ریش، بینی مناسب و لب های گوشتی، می تونستم بگم که جذابه. دستی توی موهای قهوه‌ی روشنش کشید.

-این یعقوب همسایمون بود؟

با اخمی که ناشی از یاد آوری اسم یعقوب بود، سرم رو تکون دادم.

-اره خب؟

روی میز تحریرش نشست و کمی نگاهم کرد و گفت: ازت خوشش اومده، می خواد بیاد خواستگاریت.

بعد از اتمام حرفش شروع کرد به خندیدن. اونقدر بلند و از ته دل می خندید که گفتم الان همه می ریزن تو اتاق تا ببینند چه خبره

و اما من؛ فقط توی شک بودم. «یعقوب! همون پسر چاق، قد کوتاه، بد اخلاق. وای خدای من، یعنی جز اون کسی دیگه ای نبود از من خوشش بیاد؟» حالا این علیرضای بی مغز چرا داشت این قدر جدی این موضوع رو می گفت! یه لحظه فکر کردم خودش می خواد ازم خواستگاری کنه‌.

علیرضا با خنده گفت: وای خدا، هانا... باورم نمی شه... یه لحظه خودت و اون رو تصور کن...

بعد دوباره قهقه سر داد. «آه پسره ی بی مزه چقدر می خنده.» بالشت روی تخت رو برداشتم و تا می تونستم زدمش.

-به چی می خندی، به جای اینکه بزنی تو دهنش می خندی؟

یهو جدی شد و گفت: نه اون موقع دو تا زدم تو دهنش، ولی خب الان هر چی بهش فکر می کنم خندم می گیره.

romangram.com | @romangram_com