#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_5
-به، به! مهمونای عزیزمون هم تشریف آوردند، خوب شد چشممون به جمالتون روشن شد.
با همه دست داد و به من که رسید، کمی نگاهم کرد و کنار گوشم گفت: بعدا یه چیز مهم رو بهت می گم
و با خنده کنار بابام و آقا خسرو «شوهر خالهم» نشست. علیرضا هم مثل من تک فرزند و خیلی هم شیطون و پر جنب و جوش بود.
مامان و خالم کسی رو نداشتند؛ نه برادری نه پدر و مادری فقط این دو تا خواهر بودند که جونشون برای هم در می رفت. بابام هم که یه خواهر و یه برادر ناتنی داشت که خارج زندگی می کرد. یه مادر بزرگ و پدر بزرگ مهربون هم داشتم که زود به زود بهشون سر می زدم.
به بابام که داشت به حرف ها و چرت و پرت گفتن های علیرضا می خندید نگاه کردم. موهای جو گندمی، صورت مهربونش و اون چین و چروک های کنار لب و چشمش، صورت مردونه و دوست داشتنیش. من عاشق بابام بودم. بابایی که یه کارمند ساده بانک بود و با این که وضع مالیمون خوب نبود ولی از هیچی برام کم نذاشته بود. به مامانم نگاه کردم اون چهره تپل و با نمکش، خنده ی از ته دل و چشم های معصومش، همه برای من دوست داشتنی بودند. چقدر که زندگی خوبی داشتیم، با همه سختی هاش. ولی بازم مامان و بابام اینقدر باهم خوب و مهربون بودند که گاهی این سختی ها رو یادم می رفت. خداروشکر خونمون پر از صفا و صمیمیت بود. حتی اقوام و خویشاوندانمون با اینکه کم بودند ولی بازم مهربون و تکیه گاه بودند؛ تو هر شرایطی پشت هم بودند.
سرم رو پایین انداختم. من چِم شده بود؟ انگار قرار بود بمیرم که این طور داشتم پدر و مادرم رو نگاه می کردم.
به خاله کمک کردم تا سفره رو آماده کنه و بعد هم کنار هم دیگه شام رو صرف کردیم. بعد از شام علیرضا دیونم کرده بود همه اش می گفت: بیا اتاقم کارت دارم.
وارد اتاق شدم و با حرص رو به علیرضا گفتم: چیه هی صدام می کنی؟
کنارم ایستاد. قدش بلند بود و مجبور شدم سرم رو بلند کنم و به چشم های طوسیش زل زدم.
-می خوام یه چیزی رو بهت بگم.
با بی خیالی گفتم: خب بگو.
romangram.com | @romangram_com