#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_4
کلا به وسایل چوبی خیلی علاقه داشتم و از این رو تخت یک نفره که وسط اتاق بود، میز کوچیکی که کنارش بود، کمد و میز تحریر و صندلی گوشه اتاق هم چوبی بودند و یه رنگ قهوهی تیره داشتند.
رو به روی آینه قدی کنار کمدم ایستادم. موهام رو شونه کردم، زیاد بلند نبودند و فقط تا روی شونهم می اومدند.
پوفی کشیدم.
-کاش موهام یه کم بلند بود.
دست از فکر کردن و حسرت خوردن برداشتم و مشغول آرایش شدم. برای چشم های قهوه ای و نه چندان کشیدهم خط چشم سادهی کشیدم، عاشق ریمل بودم برای همین به مژهای پر و بلندم ریمل زدم. رژ قهوهی روشن خیلی به لب های قلوهایم میومد. موهام رو از وسط نصف و از هر طرف با گیرههای کوچیکی جمعشون کردم.
به ابرو های پهن و مرتب شدهم دستی کشیدم، نگاهی به بینیم کردم گوشتی و البته کوچیک بود؛ خداروشکر می کردم که حداقل بینیم بزرگ نبود.
از توی کمد تونیک مشکی ساده م رو بیرون آوردم و پوشیدم، یه شلوار لی هم پام کردم. یه شال مشکی با مانتوی کوتاه مشکیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
یک لحظه احساس کردم که یه چیز خیلی مهم رو یادم رفته؛ بله عشقم رو یادم رفته بود. دوباره وارد اتاقم شدم و گوشیم رو برداشتم و این بار با خیال راحت به سمت مامان و بابا که مرتب و آماده منتظر من بودند، رفتم و باهم از خونه خارج و راهی خونه ی خالهم شدیم.
وارد حیاط کوچیک خونه ی خاله که فقط جای یه ماشین بود، شدیم. نمی دونم چرا خاله یه کم به اون حیاط کوچیکشون سر و سامون نمی داد؛ خیلی شلخته و بهم ریخته بود.
خاله و شوهر خالهم به سمتون اومدند.
- خوش اومدین بفرمایید.
خاله هدا با من و مامان رو بوسی کرد، با شوهر خالهم احوال پرسی کردیم و وارد خونشون شدیم. وضع مالی خالهم هم مثل ما بود، زیاد پولدار و البته زیاد فقیر نبودند و در حد عادی بودند. هال بزرگ، دو تا اتاق و یه آشپزخونه، خونه ی کوچیک و ساده شون رو تشکیل می داد. روی مبل های قهوهی رنگ رو به روی تی وی نشستیم. یهو علیرضا با سر و صدا از اتاقش بیرون اومد.
romangram.com | @romangram_com