#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_3
-هیچی والا، فقط خستم مامان.
مامان از روی اپن کنار رفت.
-برو آماده شو چیزی نیست.
وارد آشپزخونه شدم و از پشت بغلش کردم و گونه ی نرمش رو بوسیدم.
-مامان هدیه میشه من نیام؟
مامان با جدیت گفت: نه، اصلا حرفش رو هم نزن.
با لب و لوچهی آویزون از آشپزخونه کوچیک و مجهزمون بیرون اومدم. به سمت اتاق خودم رفتم و در رو بستم. با حرص کوله ی مشکی رنگم رو روی تخت پرت کردم. اصلا حوصله ی مهمونی رفتن نداشتم. حوله ی صورتیم و تاب و شلوارک مشکی رنگی رو از کمد چوبیم بیرون آوردم و از اتاق بیرون رفتم. اتاق هامون سرویس نداشتند و برای حمام مجبور بودم هر بار از اتاق بیرون بیام و گوشهی از راهرو که کنار آشپزخونه بود، حمام و دستشویی برم. خونه مون زیادی قدیمی بود.
یه دوش ده دقیقهی گرفتم و لباس هام رو پوشیدم. بیرون که اومدم بابا رو دیدم که داشت با مامان می خندیدند. به سمتشون رفتم و گفتم: خب به منم بگید بزارید منم بخندم!
بابا دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: عجب صدایی داریا هانا!
و خودش و مامان با صدای بلند دوباره خندیدند. داشتند به من می خندیدند، ای خدا. دستی توی موهام کشیدم و گفتم: آره می دونم، قراره برم خواننده شم.
اونا هم که خداروشکر فقط می خندیدند. سری تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
romangram.com | @romangram_com