#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_2
«وا، نگاه چه قدر هم پروئه!» خواستم عمه اش رو مورد عنایت قرار بدم ولی ملت داشتند نگاه می کردند، برای همین فقط با حرص گفتم: کور نیستم آقا، فقط حواسم نبود شما می تونستید کمی کنار برید.
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و دستی توی موهای مشکیش کشید.
-می تونستی حواست باشه، من چرا باید به خودم زحمت بدم و کنار برم؟
«تنبل بی خاصیت، آخه کمی کنار رفتن از سر راه من زحمت می خواست.»
دندون هام رو روی هم فشار دادم، آی که چقدر دلم می خواست با اون کفش های آل استارم تو دهنش بزنم تا اون چهار تا دندونش رو هم تو معدهش بریزم.
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت خیابون رفتم تا ماشین بگیرم و خونه برم.
بحث با آدم های پرو بی فایدهست.
پام رو توی حیاط کوچیکمون که یه طرفش یه باغ خیلی ساده که بابا توی باغ کوچیک خودش سبزی و گوجه کاشته بود، گذاشتم. لبخند رو لبم نشست اصلا یادم رفت که تا الان از دست اون پسر فقط داشتم حرص می خوردم. به سمت حوض کوچیک گوشه حیاط رفتم و شیر آب رو باز کردم؛ کمی از آب سردش روی صورتم ریختم. از سردی آب یک لحظه نفسم بند اومد. لبخندم پر رنگ تر شد و با شادی از روی موزائیک های رنگارنگ حیاط گذشتم و به سمت خونه رفتم.
وارد خونه یک طبقهمون شدم. پام رو که توی هال نسبتاً بزرگمون گذاشتم، صدای مامانم رو هم شنیدم.
-هانا تویی؟ زود آماده شو می ریم خونه ی خالت.
همون طور که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم: سلام مامان جونم خوبی؟ خوشی سلامتی؟ فدات بشم منم خیلی خوبم.
از روی اپن آشپزخانه نگاهم کرد و گفت: خب حالا فقط دو ساعت خونه نبودی توی این دو ساعت مگه چی شده؟
romangram.com | @romangram_com