#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_1
***
از باشگاه بزرگ ایروبیک بیرون اومدم. نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم، هوا ابری بود. با عجله وارد پیاده رو شلوغ شدم. اصلا دوست نداشتم که توی بارون بمونم. زیادی خسته بودم و خیس شدنم زیر بارون دیگه واویلا می شد.
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت پنج و نیم بود. لبخند روی لبم نشست؛ عاشق ایروبیک بودم و وقتی وارد باشگاه می شدم گذر زمان رو اصلا احساس نمی کردم.
سرم پایین بود و متوجه رو به روم نبودم که یهو سرم به چیز سفت و محکمی خورد.
«یاخدا، مخم پوکید»
دستی به سرم گرفتم.
- وای خدا، مگه اینجا قبلا تیر برق داشت که من یادم نمیاد!
سرم رو بلند کردم و به رو به رو نگاه کردم که نگاهم به دو تا تیله ی آبی رنگ و به شدت زیبا افتاد. همین طور داشتم با تعجب نگاه می کردم، که پسر با پوزخند از کنارم رد شد.
به سمتش برگشتم. پشتش به من بود و داشت ریلکس و بی تفاوت از من دور می شد. با داد گفتم: خواهش می کنم آقا، اشکال نداره.
روی پاشنه پا چرخید و نگاهی به سر تا پام کرد.
-شما کوری به من چه؟
romangram.com | @romangram_com