#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_57


لایی کشیدن هاش باعث ترس بی اندازه‌ ام شده بود ولی چیزی نمی گفتم که دوباره جوش نیاره. ماشین رو نگه داشت.

از ماشین پیاده شدیم. کلی ماشین های باکلاس و مدل بالا جلوی در بزرگ و سفید رنگ خونه ی مجید پارک شده بود. وارد حیاط که شدیم. دهنم از اون همه زیبایی حیاط که چه عرض کنم یه باغ بزرگ بود برای خودش، باز مونده بود. کل حیاط گل کاری و چمن بود، استخر بزرگ و پر از آب و آلاچیق چوبی بزرگ کنارش فوق‌العاده بود؛ درخت های میوه هر طرف خودنمایی می کردند. پارکینگ هم از پارکینگ یه هتل بزرگ تر بود. از راه سنگ فرش شده می گذشتیم و من به اطراف نگاه می کردم. خونه شون که مثل یک عمارت بزرگ بود؛ نمای سفید داشت و ستون های بزرگی کنار در بودند. در طلایی رنگ عمارت باز بود و چند تا مرد اون جا کنار در ایستاده بودند. وارد راهرو شدیم و مانتو و کیف دستی رو به زنی که اونجا ایستاده بود دادم و بازوی سوشا رو توی دستم گرفتم و دوتایی وارد سالن بزرگ و پر از مهمون شدیم. روی کل دیوار های سالن قاب عکس های گرون قیمت و نقاشی های جالب بود. روی میز های بزرگ توی سالن پر از شیشه های ویسکی، مشروب و خوراکی هایی بود که از رنگ و شکلشون معلوم بود خیلی خوشمزه باشند. سالن پر از دختر و پسر های خوشتیب و خوشکل و البته عملی بود که با اون لباس های زننده توی حلق هم داشتند می رقصیدند. مجید با اون کت و شلوار اسپرت خیلی جذاب شده بود. به سمتون اومد.

-سلام، خیلی خوش اومدید.

با سوشا دست داد.

با لبخند تشکر کردم.

-مرسی آقا مجید، تولدتون مبارک.

مجید خیلی آقا جوابم رو داد.

-خیلی ممنونم هانا خانم.

به سمت یه عده از بچه های دیگه هدایتمون کرد که اکیپ دوستان و فامیلشون بودند‌. با همه احوالپرسی کردم و پشت میزی نشستم. سوشا خواست کنارم بشینه که یهو یه دختر با لباس قرمز کوتاه که روی شونه هاش بند داشت با ذوق به سمت سوشا اومد.

موهای بلوند و چشم های آبی داشت. یه کپه آرایشم رو صورتش بود. سوشا دستاش رو براش باز کرد.

-سلام جوجوی خودم.


romangram.com | @romangram_com