#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_55


اشکان یه پسر قد بلند هیکلی، با صورتی گندمی و مردونه بود. خیلی آقا و مهربون. موهایی به رنگ قهوه ای روشن و چشم هایی قهوه ای داشت. لب هایی باریک و بینی کوچیک و مردونه. سوگل هم که بی نهایت خوشکل بود. صورتی سفید و دوست داشتنی و مهربونی داشت. بینی کوچیک، لب های قلوه ای، چشم هایی مشکی و موهای مشکی باعث اون همه زیبایی و جذابیت بود. کلی باهم صمیمی شده بودیم. حتی شماره‌ ام رو ازم خواست. ازم خواستند که باهاشون بیرون برم ولی من چون چیزی به مامان و بابا نگفته بودم؛ قبول نکردم و به روز دیگه ای واگذار کردم. از هم خداحافظی کردیم و سوشا من رو به خونه رسوند. نمی تونستم انکار کنم ولی از بودن با سوشا یه جورایی خوشحال بودم.

یه هفته از دوستیم با سوشا می گذشت. توی این مدت خیلی با سوشا و همین طور دوست هاش بیرون می رفتیم. گاهی می رفتیم پارک، گاهی شهربازی، گاهی رستوران و کافه یه بارم رفتیم پشت بام تهران. بچه های پایه ای بودند و خیلی بهمون خوش می گذشت. بازی من و سوشا هم هنوز ادامه داشت. نگار هنوز فکر می کرد که ما دوست دختر و دوست پسریم. حرص می خورد و گاهی تهدید و گاهی حرف هایی مثل این که روزی می رسه که من با شناخت سوشا ازش متنفر می شم، می زد. ولی خب من و سوشا اهمیت نمی دادیم و با کارهامون بیش تر حرصش می دادیم. چیزی که توی ای مدت بهش پی برده بودم. حس قوی بود که به سوشا داشتم.

حسی که باعث می شد کنارش خوشحال باشم، از کارهایی که برام انجام می داد خوشم می اومد. حس قشنگی بود هر بار که یاد سوشا می افتادم لبخند روی لبم می نشست. این حس خیلی به دوست داشتن نزدیک بود ولی خب من نمی خواستم باور کنم که سوشا رو دوست دارم.

امشب تولد مجید دوست سوشا بود و همه رو دعوت کرده بود منم قرار شد برم. یه دست کت و شلوار مشکی که دکمه هاش طلایی رنگ بود زیر کت هم یه تاب طلایی رنگ. یه جفت کفش پاشنه بلند طلایی مخمل هم برای مهمونی آماده کرده بودم.

به سمت حموم رفتم تا یه دوش بگیرم. برای مجید یه دستبند چرم باریک که طرح زرتشت داشت. خریده بودم.

از حموم بیرون اومدم و با همون حوله که پوشیده بودم شروع کردم به سشوار کردن موهام. موهام رو اطو کردم و صاف و شلاقی دورم ریختم. از وسط نصف کردم و از هر طرف بافتم و از پشت سر یه گل سر کوچیک به شکل پاپیون که طلایی رنگ بود، زدم. لباس هام رو پوشیدم و به ناخن هام لاک طلایی و مشکی زدم. وقت آرایش بود.

کمی کرم پودر به صورتم زدم. خط چشم مرتبی کشیدم و یه عالمه ریمل به مژه هام زدم. یکم سایه دودی و طلایی زدم. رژ گوشتی هم آرایشم رو تکمیل کرد. می دونم خیلی ساده بودم و خب اونا از اون بچه پولدارا، لاکچری و باکلاس بودند. اما خب من نمی خواستم مثل دیگران باشم، هر کس سلیقه‌ی داشت. مامان و بابا هم که خونه نبودند و همگی خونه ی عمه بودند. مانتوی مشکی بلند جلو بازم رو پوشیدم، شال مشکیم رو سرم کردم و کیف دستی طلاییم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. قرار بود که سوشا بیاد دنبالم. هر چند گفته بودم که خودم میام ولی اون قبول نکرد و گفت که خونشون رو بلد نیستم. ساعت هفت و نیم بود و من سر خیابون ایستاده بودم دیر کرده بود قرار شد که ساعت و هفت و نیم اونجا باشه. یه صمند سفید کنار من ایستاد و با لودگی شروع کرد به چرت و پرت گفتن: جون، خوشکله افتخار نمی دی برسونیمت؟

من عقب رفتم و سرم رو پایین انداختم.

باز شروع کرد.

-حالا خجالت نمی خواد، بیا می رسونیمت.

با اخم و عصبانیت نگاهش کردم.


romangram.com | @romangram_com