#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_49


-باشه.

سری تکون داد و گفت: پس من میرم.

با حرص گفتم: از صدق سری شما این کلاسم رو نتونستم برم.

چشمکی زد و گفت: اشکال نداره.

دستم رو گرفت و من رو به سمت ماشینش که همون کوچه پارک شده بود کشید و گفت: به جای دانشگاه می ریم خوش گذرونی.

تقلا کردم که دستم رو از دستش بیرون بکشم.

-من نمیام ولم کن.

سوشا با خنده گفت: به مناسبت دوستیمون، یه جای خوب می برمت.

من رو پرت کرد داخل ماشین و در رو بست. خودش هم سوار شد.

-وحشی.

خندید و عینک آفتابیش رو روی چشم های کشیده و جذابش گذاشت و یه آهنگ شاد گذاشت و با سرعت نور شروع کرد به رانندگی.


romangram.com | @romangram_com