#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_45


داشت مرد بی چاره رو می کشت. با سرعت به سمت سوشا رفتم و صداش کردم ولی اون انگار نمی شنید‌‌. مچ دستش رو گرفتم که با تندی به سمتم برگشت. چشم های سرخ شده‌ اش نشان از عصبانیت زیادش بود‌. از بینش خون می اومد و سرش زخمی بود. چوب توی دستش هم خونی بود.

-داری چیکار می کنی؟ کشتیش.

سوشا داد زد: ولم کن هانا، حقشه مردک انگل.

مرد که حالا نشسته بود از بینیش خون می اومد و سر و صورتش همه خونی بود و زیر یکی چشم هاش بادمجون جانانه ای هم کاشته شده بود. دستم رو پرت کرد و خواست دوباره مرد رو بزنه.

که جلوش ایستادم.

-چیکار می کنی دیونه؟ توی دردسر می افتیا، ولش کن.

اون مرد هم که دید سوشا کمی آرومه با سرعت نور ازمون دور شد. چوب رو پرت کرد گوشه ای و گفت: آه هانا نداشتی بکشمش فرار کرد.

با اخم نگاهش کردم که با بی خیالی تکیه اش رو داد به دیوار. به سمتش رفتم و دسمالی از کیفم بیرون آوردم.

-بیا خون بینیت رو پاک کن.

سرش رو نزدیک آورد و گفت: بیا پاک کن.

با تعجب نگاهش کردم.


romangram.com | @romangram_com