#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_44

-چی بهت گفت؟

همه چیزی که بین من و نگار رد و بدل شده بود رو براش تعریف کردم. لبخندی با رضایت زد و گفت: خوب گفتی بزار بسوزه.

ابرویی بالا انداختم.

-امیدوارم برام دردسر نشه.

سوشا با جدیت گفت: نترس خودم حواسم بهت هست.

لبخندی زدم. از این حرفا و کارهاش خوشم می اومد. با اینکه مغرور و خودخواهه اما مهربون هم هست.

بعد از خوردن غذا و خداحافظی از بچه ها، سوشا من رو رسوند خونه. وارد خونه که شدم به ساعت نگاه کردم ساعت یازده و نیم شب بود. مامان و بابا خوابیده بودند.

منم وارد اتاقم شدم و لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.

حسی خوبی داشتم. کلی بهم خوش گذشته بود‌. چشم هام رو بستم تا خوابم ببره ولی همه اش سوشا میومد توی فکرم. وای خدا انگار دیونه شده بودم. محکم چشم هام رو روی هم فشار دادم و بالشت رو روی سرم گذاشتم. بعد کلی فکر و خیال بالاخره خوابم برد.

با عجله مانتوی زرشکی رنگ تیره ام رو با ساپورت مشکی پوشیدم. مقنعه ی مشکیم رو سرم کردم و موهام رو جمع کردم و مدل نزدم اصلا. بی خیال آرایش هم شدم و کوله ی مشکیم رو برداشتم و با عجله از خونه خارج شدم.

داشت دیرم می شد. امروز از صبح مشغول کارهای خونه و تمیز کاری بودیم چون قرار بود برای شب عمه و خانواده اش بیاند. سوار تاکسی شدم وبه سمت دانشگاه حرکت کردم. با سرعت پیاده شدم و داشتم وارد حیاط دانشگاه می شدم که صدای داد و فحش های رکیک که گفته می شد رو از کوچه ی کنار دانشگاه شنیدم. خواستم بی خیال شم ولی صدای داد پر درد یکی نذاشت. آروم آروم با نگاه به اطراف به سمت کوچه رفتم. با دیدن شخصی که داشت با چوب بزرگی یکی رو می زد چشم هام چهار تا شد.

سوشا!

romangram.com | @romangram_com