#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_43


بازم همون بساط بود. جیغ و داد و مسخره بازیای سوشا.

منم که هر بار از ترس یه پرش می زدم تو بغلش یا دستش رو می گرفتم یا بازوش رو؛ که اونم هر بار با یه لبخند شیطون نگاهم می کرد.

بعد کلی بازی و خسته شدن توی شهربازی، بچه ها خواستند برن یه رستوران تا شام بخوریم. نگار خواست با ماشین سوشا بیاد که سوشا گفت: جز هانا دیگه کسی سوار ماشین من نمی شه.

فک همه چسپید به زمین. منم که خنده م گرفته بود از این بازی که راه انداخته بودیم‌. توی رستوران بزرگ که همه وسایل و در و دیوارش چوبی و خیلی قشنگ بود پشت یه میز چوبی و مربع شکل نشستیم. من سفارش جوجه کباب دادم و‌ بقیه همه برای خودشون هر کدوم یه چیزی سفارش دادند جز سوشا که مثل من جوجه کباب سفارش داد. سوشا که کنار من نشسته بود بلند شد و گفت که میره تا دستاش رو بشوره.

همین که سوشا رفت نگار اومد و روی جای سوشا نشست و با پوزخند نگاهم کرد و گفت: آنگاری خیلی خوش می گذره با سوشا؟

لبخند آرومی زدم.

-البته، خیلی هم.

نگار با حرص و عصبانیت ولی با صدای آرومی گفت: خوبه. پس مواظب باش وقتی خود واقعیش رو شناختی ازش متنفر نشی.

نگاهش کردم داشت چی می گفت؟ ولی نباید چیزی می گفتم که بفهمه رابطه ی من و سوشا دروغه.

-من همه چیز رو درباره سوشا می دونم و خوب می شناسمش و عاشقشم. برام مهم نیست تو چی می گی.

با حرص نگاهم کرد و بلند شد و از همه خداحافظی کرد و رفت. وقت رفتن سوشا رو سر راهش دید و تنه ی محکمی بهش زد و رفت. سوشا کنارم نشست.


romangram.com | @romangram_com