#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_41


ولی تا چشمش به من افتاد از حرکت به سمت ما ایستاد.

سوشا دستم رو گرفت و بدون توجه به نگار از کنارش رد شد. با بچه ها سلام و احوالپرسی کردیم. همگی از اون بچه پولدار های لاکچری بودند که با دوست دختراشون اومده بودند‌. هوا یه کوچولو سرد بود شهربازی هم که جای سوزن انداختن نبود اونقدری که شلوغ بود‌ صدای جیغ دختر و پسر های روی ترن کر کننده بود‌. پسر ها همه به سمت بلیط فروشی برای ترن رفتند. قرار بود که اولین وسیله ای که همگی سوار می شیم ترن باشه. راستش از بلندی می ترسیدم ولی کیه که بخواد اعتراض که همه این بچه باکلاس ها برات دست می گرفتند حالا بیا و جمعش کن. بخاطر رو کم کنی از نگار هم که شده باید قبول می کردم. سوشا با لبخند به سمتم اومد و کنار گوشم گفت: نمی ترسی که؟

با لبخند گفتم: نه.

سوشا خندید و گفت: آره از رنگ پریده ات معلومه.

دستی به صورتم کشیدم

-نه این طور نیست.

جدی شد و گفت: اگه می ترسی نمی ریم.

سرم رو پایین انداختم.

-نه مشکلی نیست.

سوشا با دقت نگاهم کرد و گفت: گور بابای نگار و حرص دادنش، اگه نمی تونی نمی ریم.

با لبخند گفتم: نه مشکلی نیست.


romangram.com | @romangram_com