#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_40

به سمت مامان رفتم و بوسیدمش.

-کاری نداری مامان؟

مامان: برو مادر بهت خوش بگذره.

لبخند زدم.

-مرسی، خداحافظ.

از خونه خارج شدم و تا سر خیابون رفتم. ساعت هفت بود و دیگه الان باید سوشا میومد. حرفم تموم نشده سوشا جلوی پام ترمز کرد. لبخند زدم چه حلال زاده. سوار ماشین شدم.

-سلام.

نگاهم کرد و گفت: علیک سلام.

با سرعت نور شروع کرد به رانندگی. دلم می خواست نگاهش کنم تا ببینم لباس ها توی تنش چطوره، ولی خب نمی خواستم آتو دستش بدم که بگه چشمم گرفتتش. کنار شهربازی نگه داشت و پیاده شد. از داخل ماشین نگاهش کردم. خدای من اون واقعا جذاب و نفس گیر شده بود.

لباس ها خیلی خوب توی تنش نشسته بود و رنگ سرمه ای و سفید خیلی بهش می اومد. موهاش توی صورتش ریخته بود و خیلی خواستنی شده بود، آدم دلش می خواست موهاش رو نوازش کنه. نیشگونی از دستم گرفتم.

-چت شده هانا؟ دیونه شدی.

از ماشین پیاده شدم. همراه سوشا وارد شهربازی شدیم و به سمت عده ای از بچه ها که گوشه ای ایستاده بودند رفتیم. یه سریاشون رو می شناختم بچه های کلاس خودمون بودند. نگار تا سوشا رو دید با ذوق جیغ خفه‌ی کشید و گفت: سوشا عزیزم.

romangram.com | @romangram_com