#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_39
سوشا برای خودش هم یه جین سرمهی و تیشرت سفید همراه با یه کت اسپرت سرمهی خیلی ساده ولی زیبا خرید. وقتی به امید خدا خرید ها تموم شدند. سوشا من رو به خونه رسوند. حتی یه ساندویج برام نخرید که من حداقل از گشنگی نمیرم.
وقتی رفتم خونه؛ کسی خونه نبود. فقط قابلمهی روی گاز بهم چشمک می زد. من هم بدون عوض کردن لباس هام به سمتش هجوم بردم. حساب ماکارونی خوشمزه رو که رسیدم؛ ظرف ها رو شستم و وارد اتاقم شدم. لباس هام رو هر کدوم گوشهی پرت کردم و ساعت رو برای شش تنظیم کردم و شیرجه توی تختم رفتم و خوابیدم.
صدای زنگ گوشی واقعا رو اعصاب بود. خفه ا ش کردم و به سمت دستشویی بیرون از اتاقم رفتم. مامان و بابا از بیرون برگشته بودند. دست و صورتم رو شستم و دوباره وارد اتاقم شدم.
موهام رو اتو کشیدم و کمی رو از جلو فر ساده کردم. باید امشب از اون نگار خوشکل تر بشم. مگه بخاطر چزوندن اون نبود که با سوشا همراه می شدم پس باید به خودم می رسیدم.
کمی کرم پودر به صورتم زدم. یه خط چشم دقیق و مرتب کشیدم و کمی رژ کالباسی به لب هام زدم. بنظرم کافی بود، خیلی آرایش زیاد دوست نداشتم مگه عروسی بود!
لباس هایی که امروز با سوشا خریده بودم رو پوشیدم و روی تخت نشستم و لاک سرمه ای رو به ناخن هام زدم، فقط یکی از ناخن های وسطم رو لاک سفید زدم که با لباس هام ست باشه.
شال سرمه ایم رو روی سرم گذاشتم. گوشیم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. مامان و بابا روی مبل نشسته بودند.
-خب من دیگه میرم.
نگاهم کردند. بابا با لبخند گفت: برو به سلامت گل دختر مواظب خودت باش.
رفتم نزدیکش و صورتش رو بوسیدم.
-چشم بابایی، مرسی.
romangram.com | @romangram_com