#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_38
-بابا؟ امشب رو اجازه می دی با دوستام برم شهر بازی.
بابا با مهربونی و خنده گفت: مواظب خودت باش بابا جان. توی اکیپتون پسر هست؟
آروم گفتم: بله بابا.
بابا با جدیت گفت: پس بیش تر حواست به خودت باشه.
لبخندم پرنگ تر شد و همون طور که نگاهم به حرص خوردن های سوشا بود گفتم: چشم بابایی مهربونم. مرسی.
بابا مهربون گفت: فدات بابا جان. خدا به همراهت.
گوشی رو قطع کردم و به سوشا نگاه کردم.
-قبول کرد.
سوشا: خوبه. بریم خرید. ماشینم رو توی اون کوچه نگه داشتم بیا بریم.
سری تکون دادم و موهای فر کرده ی جلوی صورتم رو داخل مقنعه سرمه ایم بردم و همراهش رفتم. کمی استرس داشتم ولی خب خودم رو به اینکه به خودمم خوش می گذره و از تنهایی بیرون میام و کمی اون دختره رو مسخره می کنیم قانع کردم.
همراه سوشا وارد پاساژ بزرگ شدیم. از اون پاساژ هایی بود که فقط بچه پولدار ها می تونستند ازش خرید کنند. سوشا تصمیم گرفته بود که لباس ست بخریم و همین طور من رو دنبال خودش می کشید. وارد تک تک مغازه های شیک و باکلاس می شدیم. برای هر لباسی که من نظر می دادم سوشا می گفت نه. آخر سرم تصمیم گرفتم که کلا بی خیال نظر دادن بشم. بعد از کلی گشتن توی پاساژ، سوشا چشمش افتاد به مانتوی سرمهی ساده و اسپرتی که تا روی زانو بود و دکمه مخفی داشت. من رو دنبال خودش به داخل مغازه برد. رو به فروشنده گفت: آقا این مانتوی سرمهی داخل ویترین رو برای خانوم می خوام.
مرده فروشند که یه پسر جون و آروم بود مانتو رو برامون آورد. مانتو رو توی اتاق پرو پوشیدم. خیلی زیبا توی تنم نشسته بود. مانتو رو همراه با یه جین سرمهی برداشتم. خریدن روسری سرمهی و کفش های اسپرت سفید هم به عهدهی سوشا بود. کلا من نقش عروسک رو داشتم که سوشا من رو دنبال خودش به این مغازه و اون مغازه می برد.
romangram.com | @romangram_com