#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_34

با حرص گفت: فکر نکن زیاد خوشحالم که دارم بهت شماره می دم؛ ولی اون مشکل بخاطر من برات پیش اومد و می خوام خودم کمکت کنم‌.

به پشت سرش نگاه کردم که دوستاش رو دیدم. پوزخندی زدم و گفتم: پس برا کمکه! یا اومدی به دوستات نشون بدی که شماره می دی و منم می گیرم اره؟

پوزخندی زد و گفت: فکر کردی من اونقدر بچه و عقده ایم. دخترا همه خودشون میان طرف من من خودم به کسی شماره ندادم هیچ وقت. اونا هر جور دلشون می خواد بزار فکر کنند. من قصدم کمکه و راستش هیچ وقتم اونقدر مهربون نیستم فقط برای تو حس می کنم تقصیر خودمه برای همینه.

کمی نگاهش کردم. نگاهش بد نبود جوری که ازش بترسم.

برای همین گرفتم و ازش دور شدم و سر خیابون یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه راه افتادم. فکرم خالی از هر چیزی بود.

خمیازه ی بلندی کشیدم و وارد حیاط دانشگاه شدم. واقعا از کلاس های صبح متنفر بودم. توی کلاس امروز سوشا هم بود‌. وارد کلاس شدم و با بی حالی روی صندلی نشستم. به بچه های کلاس نگاه کردم که همه مثل من بی حال و حوصله بودند و سرشون رو روی دسته ی صندلی گذاشته بودند. سوشا هم کتاب رو باز گذاشته بود روی صورتش بود و دستاش رو روی سینه اش جفت کرده و پاهاش رو دراز کرده بود و انگار خواب بود. لبخند زدم و منم سرم رو روی دسته صندلی گذاشتم که از شانس گندم استاد وارد کلاس شد و نذاشت که کمی بخوابم. بعد کلاس داشتم از دانشگاه خارج می شدم که یهو سوشا کنارم شروع کرد به راه رفتن. با هول به اطراف نگاه کردم؛ نمی خواستم کسی ببینتمون آبروم می رفت‌.

-هی چرا اومدی کنار من راه می ری؟ یکی ببینه آبروم می ره.

سوشا دستی توی موهاش کشید.

-هانا کمکت رو لازم دارم.

ایستادم. «وا کمک من؟ عجبا!»

با تعجب نگاهش کردم.

-من چه کمکی می تونم بهت بکنم؟

romangram.com | @romangram_com