#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_31


آدرس رو گفت و دوباره ساکت شد.

سرعتم رو بیش تر و به سمت آدرسی که داده بود راه افتادم.

از اون شب سه روز می گذشت و من اون قدر ترسیده بودم که تنها جرأت نمی کردم از خونه بیرون برم. اگه دانشگاه هم می رفتم با علیرضا می رفتم. سر بسته موضوع رو براش گفته بودم ولی درباره ی سوشا چیزی نگفته بودم. دو شب اول که همه اش کابوس می دیدم چه خوب بود که سوشا سر وقت رسیده بود وگرنه معلوم نبود اون آشغال های وحشی کجا می خواستند من رو همراه خودشون ببرند. می خواستم برم بازار باید برای هوای سرد پاییز یه کت می خریدم. گوشیم رو برداشتم به علیرضا زنگ زدم، بعد از دو بوق برداشت. بلافاصله بعد از برداشتن گوشی علیرضا گفت: بگو هانا؟

با تعجب گفتم: چته کجایی؟

علیرضا: شرکتم، کار دارم.

-باشه پس خداحافظ.

علیرضا: چی می خواستی بگی؟

همون طور که با موهام بازی می کردم گفتم: همین جوری زنگ زدم حوصلم سر رفته بود.

علیرضا: باشه ببخش خیلی کار دارم، خداحافظ.

حتی منتظر جواب منم نشد و قطع کرد.

«پسره ی دیونه» مامان و بابا هم که خونه نبودند.


romangram.com | @romangram_com