#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_30
بی حوصله گفتم: بی خیال هانا حوصله ندارم، پاک کن دیه.
پشت چشمی نازک کرد و دسمال رو آروم روی بینم و دور و بر بینی کشید. چشم هام رو بستم؛ درد داشت. دوباره چشم هام رو باز کردم و نگاهش کردم. با دقت داشت خون رو پاک می کرد. دختر خوشگل و جذابی بود. حس می کردم زیادی مظلوم و ساده ست.
مچ دستش رو گرفتم.
-بسه.
دستش رو عقب برد و گفت: باشه.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
هانا روش رو به سمت پنجره کرد.
-خواهش می کنم.
خندیدم و گفتم: از من انتظار ببخشید گفتن و مرسی گفتن رو نداشته باش اصلا.
ایشی گفت و دوباره به بیرون خیره شد.
غم نگاهش انکار نشدنی بود، امیدوارم امشب رو بتونه زود فراموش کنه.
-آدرس؟
romangram.com | @romangram_com