#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_28

با تعجب نگاهش کردم.

-چی بخاطر من؟

سرش رو تکون داد و از شیشه به بیرون خیره شد.

گوشه ی خیابون نگه داشتم.

-یعنی چی؟ چی می گی تو؟

بینیش رو بالا کشید و با بغض گفت: اون دختره بود، صوفیا...همونی که اون روز توی کوچه همراهت بود و بهمون گفت که نمی زاره آب خوش از گلوتون پایین بره. اون مردا با دستور اون داشتند با من این جوری می کردند.

«نه صوفیا نه... اون دیگه صوفیا نبود. وای نگار، فقط دعا کن دستم بهت نرسه»

یکی محکم زدم روی فرمون.

-لعنتی.

با دقت نگاهش کردم.

-تو... چیزیت نشده که... حالت خوبه، سر وقت رسیدم اره!؟

دوباره اشکش در اومد.

romangram.com | @romangram_com