#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_27
-خودت گمشو عوضی، به تو ربطی نداره ما چیکار می کنیم.
دوباره جلو رفتم.
_دختری که من باهاش دوستم رو تو تاریکی گیر آوردی بعد می گی به تو ربطی نداره؟
کمی نگاهم کرد. حس کردم که تعجب کرده ولی گفت: همین که هست.
نه دیگه این زیادی رو اعصاب بود. باید یه درس درست حسابی بهش می دادم. از من گنده تر و هیکلی تر بود ولی یقه اش رو گرفتم و گفتم: زیادی زر زر می کنی ، بسه ولش کنید دختره رو.
همین حرف من بس بود که شروع کنیم به یه دعوای مفصل؛ یکی اون می زد یکی من. چنتا مشت خوب زده بودم توی صورتش و بینیش خون اومده بود. به سمت اون یکی رفتم که داشت هانا رو دنبال خودش می کشید. چون پشتش به من بود و حواسش نبود با لگد یکی زدم توی پهلوش، هانا رو ول کرد و به سمتم برگشت.
دوباره یکی دیگه زدم. کمی که از حالت دفاعی بیرون اومد و بدنش شل شد شروع کردم به مشت زدن به صورتش. روی زمین افتاد. با عجله به سمت هانا رفتم و دستش رو گرفتم و شروع کردم به دویدن. نگاهیت سرم کردم داشتند از روی زمین بلند می شدند.
کنار ماشین ایستادم، با عجله در رو باز کردم.
-سوار شو هانا زود.
گازش رو گرفتم و با سرعت از اونجا دور شدم. همین طور که رانندگی می کردم با داد رو به هانا گفتم: اگه می ذاشتی برسونمت این طوری نمی شد دختره ی دیونه.
با جیغ و گریه گفت: همه اش تقصیر تو لعنتی، اونا بخاطر تو با من این جوری می کردند.
romangram.com | @romangram_com