#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_26
***سوشا***
از جام بلند شدم و گفتم: یکم میرم بیرون بچه ها.
از کافی شاپ خارج شدم. این دختره چرا یهو بلند شد رفت. حس می کردم کمی استرس هم داشت.
به ساعتم نگاه کردم. ساعت هفت و نیم بود. نفس عمیقی کشیدم و کمی به اطراف نگاه کردم که یهو صدای جیغ اومد و زود هم قطع شد. با تعجب به اطراف نگاه کردم. انگاری صدا از کوچه کنار کافی شاپ می اومد. به سمت کوچه تاریک و باریک رفتم. سه تا سایه دیدم. دو تا سایه ی بزرگ و یکی کوتاه تر و باریک؛ به نظر می اومد که یه زن باشه. یهو صدای یکیشون اومد.
-کم تکون بخور دختر. ولت نمی کنما یکم مدارا کن؛
باز صدای پاهایی که روی زمین کوبیده می شد اومد. اونجا چه خبر بود؟ رفتم نزدیکتر و با صدای بلند گفتم: «اون جا چه خبره؟» صدای جیغ یه دختر اومد.
-سو...شا.
«یا خدا این که صدای هاناست.» پا تند کردم و به سمتشون رفتم.
-دارید چیکار می کنید لعنتیا؟
یکیشون با قلدری به سمتم اومد و گفت: به شما ربطی نداره آقا.
با داد گفتم: گمشو برو اونور ببینم. دارید با اون دختر چیکار می کنید؟
محکم کوبید به تخت سینه ام که چند قدم عقب رفتم.
romangram.com | @romangram_com