#عاشق_یک_پسر_بد_شدم_پارت_25


سری تکون دادم و با لبخند کج و کوله‌ی نگاهش کردم.

-میرم دیگه ممنون، خونه هم کار دارم دیرم میشه.

از جاش بلند شد و گفت: می رسونمت.

با هول گفتم: نه زنگ می زنم میان دنبالم.

کمی نگاهم کرد و گفت: باشه خب.

خداحافظی سر سری کردم و از کافی شاپ خارج شدم. خب بود امروز رو دعوت سوشا بودیم. کمی از کافی شاپ که دور شدم گوشیم رو بیرون آوردم و وارد کوچه ی نزدیک کافی شاپ شدم و شماره ی علیرضا رو گرفتم. نمی دونم این دیونه چرا جواب نمی داد. بی خیال شدم. ساعت هفت و نیم بود و خیلی دیر. ولی چاره نبود. خواستم از کوچه خارج شم که دو تا مرد گنده با همون دختر وارد کوچه شدند. خواستم از کنارشون رد شم که یکیشون بازوم رو گرفت و گفت: کجا خوشکله؟

دختر نزدیکم اومد و گفت: گفته بودم نمی زارم آب خوش از گلوتون پایین بره الان هم وقت تلافیه.

و از کوچه بیرون رفت. منم که از ترس زبونم بند اومده بود و فقط داشتم نگاه می کردم. دختره که رفت تازه به خودم اومدم و یه جیغ زدم که با دستی که روی دهنم نشست خفه شدم.

-جیغ نزن خانوم خوشگله

و دوتایی شروع کردند به خندیدن.

«وای خدا، این دیگه چه بلاییه که قراره سرم بیاد! خدایا خودت کمکم کن. اینا دیگه کین؟ بخاطر کاری که نکرده بودم چه بلایی داشتند سرم می آوردند؟ تلافی! بخاطر کاری که من توش نقشی نداشتم اصلا. واقعا بی انصافیه»


romangram.com | @romangram_com